با سر درد شدیدی از خواب بیدار شد. نگاهی به پرده کنار رفته انداخت. لعنتی به نور مستقیم آفتاب فرستاد و از جاش بلند شد.
دیشب بخاطر استرس و هیجانی که برای بیرون رفتن از خونه داشت، ذهنش به شدت خسته شده بود. تاثیر این خستگی الان روی جسمش داشت خودش رو نشون میداد. مثل عضلههاش که کمی گرفته بودند.به آرومی از اتاقش خارج شد. تصمیم داشت بی سر و صدا به سمت آشپزخونه بره تا چیزی بخوره که شخصی از پشت سرش، دستش رو روی شونهاش گذاشت.
از ترس تکون محکمی خورد و دستش رو روی قلبش گذاشت. لحظهای از ترس این که پدرش پشتش باشه، مزه دهنش رو به تلخی رفت.- برگرد بابا منم... الان از ترس سکته میکنی
نفس حبس شدهاش رو با فوتی بیرون فرستاد و به سمت برادرش برگشت
+ هیونگ این چه کاریه آخه
- تا تو باشی نصفه شب مست برنگردی خونه. میدونی چه استرسی کشیدم تا بابا مچت رو نگیره؟ حالا به جای تشکر کردنته؟جونگکوک که توقع نداشت کسی متوجه نبودش شده باشه، خودش رو از گردن نامجون آویزون کرد و با لبخند بزرگی لب زد
- هیونگیِ خودم، میدونستم همیشه هوای منو دارینامجون سعی کرد تا اون رو از خودش جدا کنه ولی خب... خوب برادرش رو میشناخت. تا خودش نمیخواست کاری رو انجام نمیداد.
- ولم کن بچه انقدر سنگینی الان گردنم میشکنه.
+ وای هیونگ تو که از منم گندهتری
- چه ربطی داره؟ حداقل بخاطر لباسم ولم کن، چروک میشه وقت ندارم عوضش کنموقتی نگاهش به کت و شلوار رسمی نامجون افتاد، به آرومی ازش جدا شد. با زدن چند ضربه سعی کرد کتش رو صاف کنه
- میخوای بری شرکت؟
+ آره، اگه کلاس داری برسونمت
- نه نیاز نیست، با موتور خودم میرم
+ اوکی پس مراقب خودت باشبعد از رفتن نامجون، صبحونه مختصری خورد. به اتاقش برگشت و با برداشتن سوویچ و کلاه کپش از خونه خارج شد.
به دانشگاه که رسید، تصمیم گرفت به جیمین زنگ بزنه. اما با دیدنش از دور که سرش توی گوشیش بود، فقط منتظرش موند.جیمین بیخیال، بدون اینکه حواسش به دوستش باشه، نزدیک بود از کنارش رد بشه که با زیر پایی جونگکوک، بی حواس به جلو پرت شد.
با کنترل به موقع خودش از زمین خوردنش جلوگیری کرد. بعد از نفس عمیق و حرصیای که کشید، به سمت عامل این اتفاق برگشت، اما با جونگکوک مواجه شد.- لعنت بهت پسر نزدیک بود با سر بخورم زمین
+ نترس تو چیزیت نمیشه، بمون تا موتور رو ببرم یجا پارک کنم، میام پیشتبدون اینکه منتظر حرفی از جیمین باشه، حرکت کرد.
حوصله نداشت تا پارکینگ بره، پس داخل یکی از کوچهها پیچید تا جای خلوتی موتورش رو پارک کنه.سرعتش رو کم کرد و لحظهای حواسش به بند کفشش که باز شده بود پرت شد. پاش رو از موتور فاصله داد و دوباره نگاهی به جلوش انداخت اما با دیدن فردی دقیقا تو فاصله نیم متریش، محکم روی ترمز زد.
طوری که حس کرد قطعا رد لاستیکاش روی زمین به جا مونده.
YOU ARE READING
❥︎𝐔𝐧𝐮𝐬𝐮𝐚𝐥 𝐖𝐢𝐬𝐡 'ᵛᵏᵒᵒᵏ'
Fanfiction•completed• جونگکوک، پسر خوش گذرونی که تا به حال تو زندگیش عاشق کسی نشده. بخاطر اینکه زندگیش از یکنواختی خارج بشه، یه شب آرزویی میکنه که برآورده شدنش فقط تو کتابها ممکنه. و کیم تهیونگ، فرشتهای که همون حوالی، توجهش به آرزوی جونگکوک جلب میشه... شنید...