❥︎08

184 51 51
                                    

هنوز دو هفته‌ای تا گزارش ماهانه‌اش فرصت داشت. تصمیم گرفت فعلا راجب این مسئله فکر نکنه. میتونست بدون دخالت مقامات بالاتر، خودش مسئله‌رو حل کنه. درحال حاضر باید روی جونگکوک تمرکز میکرد. احتمالا اگه حسی بهش پیدا میکرد، اون نخ محو میشد. بعد از اون حافظه‌اش رو پاک میکرد و برای همیشه ازش دور میشد. اینجوری به راحتی میتونست فراموشش کنه.

گوشه پیاده رو ایستاده بود و به جونگکوکی که با عجله از اون سمت خیابون به سمتش میومد، خیره شده بود. چراغ عابر هنوز سبز نشده بود و به پسر کوچیک‌تر نمیخورد قصد مکث کردن داشته باشه. تکیه‌اش رو از دیوار گرفت و قدمی به جلو برداشت.

به آرومی لب زد "وایسا" ولی قطعا از اون فاصله صداش بهش نمیرسید. قدم بعدی رو بلندتر برداشت و وقتی دید جونگکوک اولین قدم رو توی خیابون گذاشت، با سرعت بیشتری بهش نزدیک شد.

اصلا حواسش نبود خودشم الان وسط خیابونه یا داره زیادی جلب توجه میکنه. فقط حواسش به موتوری بود که با سرعت بالا داشت به جونگکوک نزدیک میشد.

تو یه لحظه، با بالاترین سرعت که باعث شد کمی از زمین فاصله بگیره، جونگکوک رو محکم بغل کرد و از خیابون‌ تقریبا روی سنگ‌فرش پیاده‌رو پرت شد.
بلافاصله پسر رو از خودش فاصله داد و با اطمینان از این‌ که سالمه، داد بلندی زد که نه تنها اطرافیان از ترس تکون شدیدی خوردند، بلکه جونگکوک هم با شوک، قدمی به عقب برداشت و ترسیده دستاش رو تو هم قفل کرد

- مگه چراغ به اون بزرگی رو نمیبینی؟ چرا وقتی از خیابون رد میشی حواست نیست؟
+ سرم داد نزن... حواسم بود
- آره ولی اگه یکم دیرتر میرسیدم اون موتور لعنتی الان خورده بود بهت. حواست به اونم بود؟

بهت زده به موتوری که وسط خیابون ایستاده بود و به اونا نگاه میکرد، چشم دوخت. چطور اصلا متوجهش نشده بود؟
سرش رو پایین انداخت و حرفی نزد
تهیونگ که تازه به خودش اومده بود، دست پسر رو گرفت و به دنبال خودش کشوند. مقصد خاصی نداشت، فقط میخواست از اون جمعیت فاصله بگیره.

جونگکوک بدون حرفی دنبالش میرفت تا از اون عصبی‌ترش نکنه‌. بهرحال با کمی دقت میشد متوجه شد که خودشم مقصر بوده و عصبانیت تهیونگ الکی نیست.

وقتی به کوچه خلوتی رسیدند، دست پسر رو رها کرد و پشت بهش ایستاد. نفس عمیقی کشید و ترجیح داد فعلا سکوت کنه.

- چرا منو آوردی اینجا؟
- نمیخوای حرفی بزنی؟ با توام تهیونگ...
- پس دلیلی نداره بمونم، میرم

بعد از حرفش، عقب گرد کرد و خواست از کوچه خارج بشه، که تهیونگ مچ دستش رو گرفت و اون رو محکم به دیوار پشت سرش کوبید.
باورش نمیشد جونگکوک انقدر ساده از این مسئله گذشته، درحالی که نزدیک بود واقعا از دستش بده.

از دستش بده؟ انگار یکم زیادی داشت حساسیت به خرج میداد. احتمالا چون نمیدونست اگه بلایی سر پسر بیاد، تکلیف آرزوش قراره چی بشه اینجوری شده بود.
بهرحال وضعش میتونست از الان بدتر بشه، پس بخاطر همین باید اون رو زنده نگه میداشت.
آره قطعا بخاطر همین روش حساس شده بود.

❥︎𝐔𝐧𝐮𝐬𝐮𝐚𝐥 𝐖𝐢𝐬𝐡 'ᵛᵏᵒᵒᵏ'Where stories live. Discover now