جلوی در بزرگی ایستاده بود و از استرس، دائم درحال مرتب کردن لباسش بود. شب گذشته به محض اینکه جونگکوک خوابش برده بود، برادرش باهاش ارتباط گرفته بود و ازش خواسته بود خودش رو به اونجا برسونه.
اولین باری بود که همچین اتفاقی میوفتاد. تقریبا مطمئن بود که الکی احضارش نکرده.تقهای به در زد و بعد از گرفتن اجازه، در به آرومی باز شد. همینکه وارد شد، خواست برادرش رو سوال پیچ کنه تا دلیل این کار یهوییش رو بدونه ولی با دیدن فرشته اعظم که پشت میز، به جای هیونگش نشسته بود، با بهت سرجاش ایستاد
دستی رو روی کمرش حس کرد و بعد از اون فشاری که بهش وارد شد
- تعظیم کن تهیونگبرادرش بود که کنارش ایستاده بود و زیر لب حرفش رو زده بود
+ درود بر فرشته اعظم
- جلوتر بیا فرشتهنگاهی به برادرش انداخت که با سر اشارهای به اون سمت کرد و ازش خواست به حرفش گوش بده. اولین باری بود که با فرشته اعظم رو در رو ملاقات میکرد و میدونست که غیر از برادرش و فرشتههای هم رده اون، کسی نمیتونه همچین ملاقاتی داشته باشه
مگر در موارد اورژانسی! از این بدتر نمیشدبا قدمهای نامطمئن به سمت تنها میز تو اتاق رفت. استرسش هر لحظه بیشتر میشد و هیچ ایدهای نداشت چه اتفاقی قراره بیوفته
- دست چپت رو ببینم
+ دست چپ؟
- احتمالا خودتم میدونی برای چی احضار شدی. برخلاف قوانینی که وضع شده، خواستهای مربوط به عشق رو قبول کردی... اصلا برات عجیب نبود که چرا حلقه روی دست چپت نقش بسته؟تهیونگ به فکر فرو رفت. درواقع تا قبل از این حرف، اصلا به این فکر نکرده بود که حلقه تمام خواستهها روی انگشت دست راستش بوده
- عشق مسئله پیچیدهایه کیم، بخاطر همین تنها خواستهایه که روی دست چپ ظاهر میشه... و تنها آرزوییه که تا بحال هیچ فرشتهای نتونسته به سرانجام برسونتشایستاد و میز رو دور زد.
- میدونی اگه خواسته اون شخص رو برآورده نکنی چی میشه؟
+ فقط میدونم که قراره مجازات بشمفرشته اعظم نیشخندی زد و به میز تکیه داد
- این هر مجازاتی نیست پسر... قطعا راجبش نمیدونی که انقدر بیخیالیتهیونگ نگاهی به برادرش انداخت. واقعا هم چیز خاصی راجبش نمیدونست. تا قبل از این احتمال میداد مجازاتش چند ضربه شلاق یا حبس چند ماهه تو سلولی باشه. زیاد نتونست به افکارش پر و بال بده که با حرف فرشته اعظم با بهت به سمتش برگشت
- اگه فرشتهای نتونه وظیفهاش رو تا موعد تعیین شده انجام بده، به خلاء تبعید میشه
+ منظورتون از خلاء چیه؟
- واضحه پسرجان... سیاهی مطلق. اونجا مکانی نفرین شدهاست... هرگز به مقصدی نمیرسی و تا پایان حیات بشریت، تنها تو اون مکان پرسه میزنیحتی فکرشم عذاب آور بود. این دیگه چجوری مجازاتی بود؟ ناخودآگاه فکرش رو به زبون آورد
+ ولی این خیلی سنگین نیست؟ فقط برای یه آرزوی مسخره
- ما در مقابل کارهایی که میکنیم مسئولیم. اینکه وظیفهات رو یه چیز مسخره بدونی، یعنی لیاقت این مقام رو نداری.
+ ولی بازم این عادلانه نیست
- تصمیمی بود که خودت گرفتی
YOU ARE READING
❥︎𝐔𝐧𝐮𝐬𝐮𝐚𝐥 𝐖𝐢𝐬𝐡 'ᵛᵏᵒᵒᵏ'
Fanfiction•completed• جونگکوک، پسر خوش گذرونی که تا به حال تو زندگیش عاشق کسی نشده. بخاطر اینکه زندگیش از یکنواختی خارج بشه، یه شب آرزویی میکنه که برآورده شدنش فقط تو کتابها ممکنه. و کیم تهیونگ، فرشتهای که همون حوالی، توجهش به آرزوی جونگکوک جلب میشه... شنید...