❥︎13

114 32 41
                                    

حس کرد سرش کمی سنگین شده و پاهاش توان حمل کردن وزنش رو نداره. قدمی به عقب برداشت. از شوک حتی نمیتونست پلک بزنه.
یعنی چی که وارد خلاء شده بود؟ بخاطر آرزوی مسخره خودش، اون فرشته رو اینجوری درگیر کرده بود؟ حس عذاب وجدانی که بهش هجوم آورده بود، هرلحظه بیشتر میشد و قدرت فکر و تصمیم گیری رو ازش گرفته بود.

سوکجین با دیدن وضعیت پسر، بهش نزدیک شد و دستی روی بازوش کشید
- الان وقت شوکه شدن نیست پسر

با ندیدن واکنشی از جونگکوک، نفس کلافه‌ای کشید و ادامه داد
- اگه الان نتونیم فکری به حالش کنیم شاید دیگه هیچوقت نشه نجاتش داد... متوجه حرفام هستی؟

پسر کوچیک‌تر با همین جمله به خودش اومد. چنگی به لباس سوکجین انداخت و با التماس لب زد
+ چه کاری میتونیم براش کنیم؟ لطفا بگو... اون بخاطر آرزوی مسخره منه که به این روز افتاده. خودمم باید نجاتش بدم

پسر بزرگ‌تر دست جونگکوک رو به نرمی گرفت و سعی کرد با آرامش حرفش رو بزنه.
- فقط یه راه داره، که اونم خیلی خطرناکه جونگکوک
+ چیه؟ هرچی باشه انجامش میدیم مگه نه؟

سوکجین سری تکون داد
- فقط تو باید انجامش بدی، کاری از دست من ساخته نیست
+ فقط من؟ ولی چطوری؟
- خواسته‌ای ‌که روی اون نخ ثبت شده به هردوتاتون مربوطه، طبق چیزی که تا الان متوجه شدم، به اعتراف جفتتون نیاز بوده تا محو بشه و بعد از پاک شدن حافظه‌ات و اعتراف نکردن مستقیم تهیونگ به خودت، خواسته اصلی نادیده گرفته شده

جونگکوک کم و بیش متوجه منظور اون فرشته شده بود اما هنوز هم دقیق نمیدونست چه کاری باید انجام بده. هنوز سوالش رو به زبون نیاورده بود که با حرف بعدی سوکجین به جوابش رسید

- تنها راهی که جلومونه اینه که تو وارد خلاء بشی و پیداش کنی. عشق واقعیت‌ رو بهش اعتراف کنی و برش گردونی...
+ خب اینکه کاری نداره، انجامش میدم

با ذوق یهویی بخاطر راحتی کار، لبخند بزرگی زد و دستاش رو بهم کوبید
- ولی یه مشکلی هست
+ چه مشکلی؟

پسر بزرگ‌تر که دیگه نمیتونست به چشمای جونگکوک نگاه کنه، سرش رو برگردوند و ادامه حرفش رو با تن صدای آروم‌تری گفت
- اینی که گفتم در حد یه حدسه... کسی تا حالا با اراده خودش وارد اونجا نشده و من نمیدونم چه چیزی در انتظارته. حتی نمیتونم به قطع بگم که با اعترافت بتونی برش گردونی.

جونگکوک ساکت بود و حرفی نمیزد. همین سکوت کمی سوکجین رو عذاب میداد ولی از طرفی هم میدونست که حق داره نخواد وارد اون دنیای عجیب بشه
- ممکنه خودت هم اونجا گرفتار بشی و راه خروجی برات نباشه. حق داری اگه...

ادامه حرفش با جمله جونگکوک قطع شد
+ چجوری میتونم وارد اونجا بشم؟

با تعجب و چشمایی گرد شده به پسرک مصمم رو به روش خیره شد. یعنی واقعا حاضر بود همچین خطری رو به جون بخره تا برادر عزیزش رو نجات بده؟

از طرفی جونگکوک به شدت ترسیده بود اما از تصمیمی که گرفته بود، پشیمون نبود‌. اون حس‌هایی رو نسبت به تهیونگ تو قلبش داشت و انکار کردنش تو این موقعیت دیگه فایده‌ای نداشت.
باید پیش قدم میشد و شخصی که خودش باعث گرفتاریش شده بود رو نجات میداد.

+ لطفا بهم بگو چجوری!

سوکجین دستی به چونه‌اش کشید و با اشاره سر به پسر فهموند که دنبالش بره. بعد از عبور از راهرویی، به در بزرگ و قرمز رنگی رسیدند. فضای اون محوطه طوری بود که انگار به کل از ساختمون جدا بود و این حس‌ رو به جونگکوک میداد که وارد دنیای دیگه‌ای شده.

البته که همین الانشم تو دنیای دیگه‌ای بود و این فکرای مسخره فقط ناشی از استرس زیادش بود.
بالاخره بعد از یک سری مراحلی که سوکجین روی در پیاده کرد، با صدای قیژ مانندی باز شد و پسر بزرگ‌تر بدون اینکه منتظر کامل باز شدن در بمونه، از لای اون عبور کرد و خودش رو داخل اتاق پرت کرد.

جونگکوک هم فوری از پشت سر خودش رو داخل کشید که با دیدن فضای مقابلش، نزدیک بود چشماش از حدقه بیرون بزنه.

انگار وارد دنیای یه کتاب تخیلی یا صحنه فیلم فانتزی شده بود. اتاق تاریک و بزرگی که هیچ پنجره‌ای نداشت و درواقع تنها نوری که اونجا وجود داشت، حاصل چراغ‌های کوچیکی بود که از سقف اویزون شده بود. برای اینکه بین اون همه قفسه گم نشه، با قدم‌های بلند خودش رو به برادر تهیونگ رسوند.
کمی که بیشتر دقت کرد، متوجه کتاب‌هایی با جلد‌های عجیب و متفاوت توی هر قفسه شد.

خیلی کنجکاو بود و دلش میخواست حداقل یکیشون رو بخونه ولی حیف که ترسش اجازه نمیداد به هیچکدوم دست بزنه پس بی سرو صدا فقط به اطراف نگاه میکرد تا بالاخره سوکجین مقابل قفسه‌ای ایستاد.

کتاب قطوری با جلد مشکی رنگ که شاخه و برگ دور تا دورش پیچیده شده بود.
- این کتابا راجب چیه؟
+ اینا کتابای ممنوعه‌اس که استفاده ازشون برای هر فرشته‌ای مجاز نیست. این کتابیم که اینجا میبینی، انواع طلسم‌ها و وردها داخلش نوشته شده. راه ورود تو به جایی که تهیونگ داخلشه هم باید اینجا باشه...

نفس عمیقی کشید و کتاب رو از داخل قفسه بیرون اورد. اون رو روی میزی که کنارشون بود گذاشت و شروع به ورق زدن صفحاتش کرد.

جونگکوک هم تو سکوت کنارش ایستاده بود و فقط با نگاهش حرکات سوکجین رو دنبال میکرد تا ببینه به چه نتیجه‌ای میرسه.
استرس زیادی تمام وجودش رو گرفته بود و واقعا فکرش به درستی کار نمیکرد تا بفهمه چه کاری درسته و چه کاری غلط. فقط دلش میخواست هرجوری شده تهیونگ رو نجات بده تا فقط کمی از عذاب وجدانش کم بشه و صد البته دلتنگی زیادش رفع بشه...

پسر بزرگ‌تر به محض اینکه به صفحه مورد نظرش رسید، بشکنی رو هوا زد و با اشاره دست به جونگکوک فهموند که نزدیکش بره.
جونگکوک با قدمی که برداشت، دقیقا کنار سوکجین ایستاد و با کنجکاوی به صفحات کتاب خیره شد.

نوشته‌های مبهم و اشکال عجیب غریبی که چیزی ازشون سردر نمی‌آورد. با لب‌های آویزون اول به کتاب و بعد به سوکجین نگاهی انداخت
- متوجهش نمیشم
+ نبایدم بشی، زبانش‌و فقط فرشته‌ها میفهمن

به دایره‌ای که نقوشی داخلش بود اشاره کرد و ادامه داد
+ با این باید شروع کنیم... آماده‌ای؟

جونگکوک با چشمایی گرد شده قدمی به عقب برداشت
- الان؟

---------
چطورین عسلا؟ ووت و کامنتم حواستون باشه دیگه✨️

❥︎𝐔𝐧𝐮𝐬𝐮𝐚𝐥 𝐖𝐢𝐬𝐡 'ᵛᵏᵒᵒᵏ'Where stories live. Discover now