تو دلش لعنتی به خودش و بعد به تهیونگ فرستاد. دوباره روی یه ساختمون بلند بودند. جونگکوک با فاصله زیادی از لبه پرتگاه ایستاده بود ولی برخلاف اون، پسر بزرگتر دقیقا روی لبه بود و در کمال آرامش داشت پاهاش رو تکون میداد
باد نسبتا شدیدی درحال وزیدن بود و موهای تهیونگ با حالتی پریشون، توی صورتش پخش شده بود.
بیشتر که دقت میکرد، اون پسر واقعا جذاب بود. تفاوت قدی زیادی نداشتند ولی شونههای تهیونگ کمی نسبت به خودش پهنتر بود. پوست گندمی داشت و چهرهای زیبا...
احتمالا بخاطر فرشته بودنش همه چیزش تقریبا ایدهآل بود. میگفت تقریبا؟ آره خب... خیلی دلش نمیخواست تو ذهنش به اون پسر پر و بال بده، با اینکه به قول خودش یه فرشته بود، ولی بازم چهره خیلی خاصی نداشت!- اگه دید زدنت تموم شد، بیا نزدیکتر
+ من تو رو دید نمیزدم
- باشه بیا جلو... میخوام یچیزی رو نشونت بدم
+ نمیشه از همین جا نشون بدی؟
- اونجا که هیجانی نداره... همه چیز از اونجایی که تو ایستادی تاریکتر بنظر میرسهجونگکوک نگاهی به اطرافش کرد. راست میگفت... از اونجایی که ایستاده بود، هیچ ویوی خاصی جلوی چشمش نبود. اما از طرفی نمیتونست با پای خودش به اون ارتفاع بره
نفس عمیقی کشید. نباید جلوی تهیونگ کم میاورد. با پاهای لرزون قدمی به سمت جلو برداشت. با این حرکتش، تهیونگ دستش رو به سمتش دراز کرد و منتظر موند تا پسر کوچیکتر بهش برسه
- گفته بودم وقتی من کنارتم نیاز نیست از چیزی بترسی
+ من از این ارتفاع بیوفتم دیگه چه کاری از دستت برمیاد آخه؟
- پس بذار اول نشونت بدم چه کاری از دستم برمیاد تا شاید یکم بیشتر بهم اعتماد کنی. نظرت چیه؟جونگکوک سر جاش متوقف شد و با قیافه خنثی منتظر موند تا ببینه منظورش چیه
تهیونگ با لبخند حرص دراری روی لبهی پرتگاه ایستاد. هیچ حفاظی اونجا نبود و این باعث ترس پسر کوچیکتر شد
- چرا اونجوری وایستادی؟ میوفتیا
+ نگران من نباشو بلافاصله بعد از حرفش، خودش رو از پشت به پایین پرت کرد. جونگکوک ناخودآگاه فریادی زد و به سمتش دوید. شوک ناگهانی که بخاطر افتادن پسر بهش وارد شد، باعث شد موقعیت خودش رو فراموش کنه و با نگرانی، روی لبه، خودش رو خم کنه تا ببینه چه بلایی سرش اومده.
به کل فراموش کرده بود که تا اون لحظه جرئت نزدیک شدن به اون قسمت رو نداشت ولی الان...با رسیدن به لبه، تهیونگ رو معلق بین هوا و تو فاصله زیادی از پرتگاه دید. با بغض لب زد
- ت-تهیونگپسر بزرگتر کمی خودش رو بالا کشید و رو به روی جونگکوک همچنان معلق در هوا ایستاد
+ گفتم که نگران نباش
- خیلی احمقی... این چه کاری بود؟ زود باش بیا اینجادستش رو به سمت تهیونگ دراز کرد ولی تهیونگ لحظهای نگاهش به چشمای خیس جونگکوک افتاد. بخاطر اون داشت گریه میکرد؟
- از چی میترسی جونگکوک؟ من چیزیم نمیشه. ببین نیوفتادم، قرارم نیست بیوفتم
YOU ARE READING
❥︎𝐔𝐧𝐮𝐬𝐮𝐚𝐥 𝐖𝐢𝐬𝐡 'ᵛᵏᵒᵒᵏ'
Fanfiction•completed• جونگکوک، پسر خوش گذرونی که تا به حال تو زندگیش عاشق کسی نشده. بخاطر اینکه زندگیش از یکنواختی خارج بشه، یه شب آرزویی میکنه که برآورده شدنش فقط تو کتابها ممکنه. و کیم تهیونگ، فرشتهای که همون حوالی، توجهش به آرزوی جونگکوک جلب میشه... شنید...