+ خب بیا بحثای حاشیهای رو کنار بذاریم و بریم سر اصل مطلب... چی میخوای تا بذاری ما از اینجا بریم؟
- خب خوشم اومد، اهل بحثای الکی و بیهوده نیستی... باشه پس منم میرم سراغ اصل مطلب
هومی گفت و ادامه داد
- باید هرکدومتون یک چیزی بهم بدین که انقدری ارزشش بالا باشه براتون تا بتونم بذارم بریدبا تعجب نگاهی به خودش انداخت
+ اما من چیزی همراهم نیست- اوه نه منظور من چیزای مادی مثل سکه و جواهرات نیست! تو باید چیزی رو بهم بدی که از هرنظری برات با ارزش باشه... به عنوان مثال میتونه خاطراتت باشه
تک خندی زد و گفت
- ولی این فقط یه مثال بود، خاطرات تا یجایی برام سرگرم کنندس، الان اونقدی ازشون دارم که دیگه نیازی بهش نداشته باشم. پس یچیز جالب و جدید باید بهم بدیبه فکر فرو رفت، واقعا چیزی به ذهنش نمیرسید که ارزش بالایی داشته باشه و در عین حال جذاب و جالب باشه
تو افکار خودش غرق بود که دوباره صدای اون شخص به گوشش رسید- البته هرکدومتون جدا باید چیزیرو بدین... از اونجایی که هیچکدومتون چیزی ندارین که بخواد برای جفتتون کافی باشه
+ میشه فقط یک چیز از من بگیری و بذاری اون بره؟
- واقعا فداکارتر از اونی هستی که فکرشو بشه کرد، نمیدونم چه رابطهای بین تو و اون پسر هست اما مشکلی نداره... چیزی تو ذهنت هست؟تا خواست حرفی بزنه صدای ضعیفی از پشت سرش به گوشش رسید
- مثل اینکه دوستت هم حرفی برای گفتن داره. بذار یه فرصتی هم به اون بدیمتهیونگ با نیرویی به جلو کشیده شد، بی حالتر از اونی بود که بتونه حرف بزنه اما انگار تمام توانش رو جمع کرد و سرش رو بالا گرفت.
+ من چیزی دارم که بتونه جفتمون رو از اینجا بیرون ببرهصدای داخل تاریکی، انگار که هیجانزده شده باشه، با ذوق به حرف اومد
- خب خب مثل اینکه قراره جواب تلاشهای این انسان فانیرو بدی، خیلی دلم میخواد بدونم چه رابطهای بین شما دوتا هست ولی خب... نتیجه برام مهمه.
چی داری که بتونه جفتتون رو نجات بده؟تهیونگ کمی تو جاش جابجا شد، انگار داشت تمام تلاشش رو میکرد تا انرژی خودش رو برای کاری جمع کنه
چشماش رو محکم روی هم فشار داد و تو یه چشم بهم زدن، بالهای باشکوه و زیبایی از بین دو کتفتش بیرون زدچشمهای جونگکوک از اون گشادتر نمیشد. بالهای بزرگ، سفید و طلایی رنگ، انقدر درخشان و چشمگیر بود که لحظهای نمیتونست چشمهاش رو از روش برداره
- وااای تو همچین چیزی رو تمام این مدت تو خودت قایم کرده بودی و من خبر نداشتم. درسته که یه فرشتهای ولی این بالها... اوه من تا به حال مثلش رو ندیده بودم
+ درسته، اینا هویت منه! انقدری با ارزش هست که بتونه برای ما دوتا کافی باشه
- البته که کا...
YOU ARE READING
❥︎𝐔𝐧𝐮𝐬𝐮𝐚𝐥 𝐖𝐢𝐬𝐡 'ᵛᵏᵒᵒᵏ'
Fanfiction•completed• جونگکوک، پسر خوش گذرونی که تا به حال تو زندگیش عاشق کسی نشده. بخاطر اینکه زندگیش از یکنواختی خارج بشه، یه شب آرزویی میکنه که برآورده شدنش فقط تو کتابها ممکنه. و کیم تهیونگ، فرشتهای که همون حوالی، توجهش به آرزوی جونگکوک جلب میشه... شنید...