کنار جیمین توی کلاس نشسته بود و درحال گوش دادن به حرفای تقریبا تکراریش بود. مثل اینکه رفیقش موفق شده بود به کراشش اعتراف کنه و از شانس خوبش، حسشون دو طرفه بوده
حالا این جونگکوک بود که باید هر دقیقه به قربون صدقه رفتنهای جیمین کنار گوشش گوش میداد.
کلافه دستی بین موهاش کشید
- جیم اینو قبلا یبار گفتی
+ عه حواسم نبود... پس بذار اینو بگمنگاه تندی به جیمین انداخت که ناخودآگاه دهنش بسته شد.
+ چته تو دو هفتهاس هر اتفاقی میوفته پاچه میگیری. اصلا نمیشه باهات حرف زد
- بیخیال حوصله ندارم... من زودتر میرموسایلش رو داخل کولهاش ریخت و به سمت خونه به راه افتاد. حتی چند وقتی بود به شرکت هم سر نزده بود. خودشم نمیدونست چشه ولی همش حس اینو داشت که انگار چیزی رو گم کرده.
دلش میخواست کاری رو انجام بده ولی نمیدونست چیه. واقعا داشت دیوونه میشد و کاری هم از دستش بر نمیومد.
حتی یادش رفته بود از کی این حس رو داره.
تو ذهنش قسمتای تاریکی رو حس میکرد. انگار خاطرهای رو از یاد برده باشه. نمیتونست به درستی توصیفش کنه و ازش برای جیمین حرف بزنه
اون حتی خودش هم حال خودش رو نمیدونست.با قدمهای بلند، برای اینکه تو دید کسی نباشه، خودش رو با سرعت به اتاقش رسوند.
اما به محض اینکه در رو باز کرد، شخصی رو درست وسط اتاقش دست به سینه دید.
- وااو چقدر دیر رسیدی جئون. میدونی از کی منتظرتمبا بهت قدمی به عقب برداشت و خواست از اتاق خارج بشه که در پشت سرش بسته شد
- قرار نیست فرار کنیو با بشکنی که زد، فضای دورشون تغییر کرد. حالا اونا وسط اتاق بزرگتری با تم سفید و کرمی ایستاده بودند. چیدمان اطرافشون نشون میداد که احتمالا اونجا اتاق کار شخصیه.
ولی این درحال حاضر موضوع اصلی برای جونگکوک نبود.
اون لعنتی بدون اینکه قبلا همو دیده باشن، میشناختش و الان این چه اتفاقی بود؟ بشکن زد و اتاق عوض شد؟ نکنه داشت توهم میزداز ترس صداش درنمیومد و فقط به پسر قد بلند جلوی روش خیره شده بود. با حرکت پسر به سمتش، قدمی به عقب برداشت
- شرمنده حواسم نبود حافظهات پاک شده... سرجات بمون تا بیشتر از این گیج نشیاما توجهی به حرفش نکرد و با هر قدم پسر به سمت خودش، قدمی به عقب برمیداشت
فرد مقابلش با دیدن این حرکت، تو یک چشم بهم زدن فاصله بینشون رو از بین برد و فوری دستش رو روی پیشونی جونگکوک گذاشت. با زمزمه چیزی، سرش تیر شدیدی کشید
خاطراتی شبیه به فیلم از جلوی چشمش رد شد.خاطراتی که یک شخص تو همشون حضور داشت. سرش رو بین دستاش گرفته بود و از درد به خودش میپیچید
+ لعنتی درد داره
- یکم دیگه تحمل کن باشه؟
+ نمیتووونمبلافاصله بعد از حرفش ساکت شد و روی زمین افتاد. از حال رفته بود و بهتر از این نمیشد. سوکجین همینطوریشم نگران برادرش عزیزش بود و نمیتونست بیشتر از اون وقت تلف کنه. ولی جونگکوک انگار قصد همکاری نداشت.
YOU ARE READING
❥︎𝐔𝐧𝐮𝐬𝐮𝐚𝐥 𝐖𝐢𝐬𝐡 'ᵛᵏᵒᵒᵏ'
Fanfiction•completed• جونگکوک، پسر خوش گذرونی که تا به حال تو زندگیش عاشق کسی نشده. بخاطر اینکه زندگیش از یکنواختی خارج بشه، یه شب آرزویی میکنه که برآورده شدنش فقط تو کتابها ممکنه. و کیم تهیونگ، فرشتهای که همون حوالی، توجهش به آرزوی جونگکوک جلب میشه... شنید...