توی خونه تنها بود و داشت به این فکر میکرد که فیلم ببینه یا گیم بزنه. از غروب که پدر و مادرش به همراه نامجون به دورهمی دوستانه یکی از دوستهای پدرش رفته بودند، تا الان تقریبا بیکار بود.
اصلا دلش نمیخواست اونهارو همراهی کنه. دفعه آخری که باهاشون رفته بود، به اندازه کافی عذاب کشیده بود.بجای نامجون دائم اطراف اون میچرخیدند و با سوالای چرت و پرت فقط کلافهاش میکردند. حتی یادآوریشم براش خسته کننده بود.
پس این دفعه امتحانش رو بهونه کرد و به هوای درس خوندن تو خونه مونده بود.
تصمیم گرفت فیلمی که چند وقتی بود جیمین اصرار به دیدنش داشت رو ببینه. دلش خوراکی میخواست ولی چیزی تو آشپزخونه پیدا نکرد.
حوصله بیرون رفتن رو هم نداشت، پس فقط قوطی نوشیدنی رو برداشت و خواست خودش رو روی کاناپه پرت کنه که صدای زنگ در ورودی به گوشش خورد.لحظهای حس کرد اشتباه شنیده. خانوادهاش کلید داشتند و قطعا زنگ نمیزدند. اگرم کسی قرار بود بیاد، اول نباید زنگ آیفون رو میزد؟ امکان نداشت مستقیم بتونه به در ورودی برسه.
چند ثانیهای به در خیره شد و وقتی دید دیگه صدایی ازش نمیاد، بیخیال روی کاناپه ولو شد.
فیلم مورد نظرش رو انتخاب کرد اما هنوز حتی یک ثانیه هم از تیتراژ نگذشته بود که دوباره صدای زنگ بلند شد.این دفعه دیگه قطعا درست شنیده بود. به آرومی خودش رو به در رسوند و از چشمی در نگاهی به بیرون انداخت.
کسی جلوی در نبود. ولی کاملا مطمئن بود صدای زنگ رو شنیده. خواست بیخیال بشه و سرجاش برگرده، اما این دفعه انگار شخصی انگشتش رو روی زنگ گذاشته باشه، بصورت ممتد صدای دینگ مانندی توی خونه پخش میشد.با حرص بدون اینکه نگاه دوبارهای بندازه، در رو باز کرد و در کمال تعجب، همون پسری که جلوی دانشگاه دنبالش بود رو دید.
ترسید و قبل از هر فکری، فوری خواست در رو ببنده که پسر رو به روش انگار ذهنش رو خونده باشه، یکی از پاهاش رو بین در گذاشت.
- پاتو بردار عوضی، وگرنه زنگ میزنم به پلیس
+ ولی پلیس کارت رو راه نمیندازهاز شدت استرس ضربان قلبش روی هزار بود. با آخرین توانش روی پای پسر کوبید که انگار موفق شد.
چون با آخ ریزی پاش رو از بین در برداشت و جونگکوک موفق به بستن در شد. همونطور که نفس نفس میزد، قدمی به عقب برداشت.ولی به محض اینکه خواست پاش رو روی زمین بذاره، شخصی دستش رو دور کمرش انداخت و پلاستیکی رو جلوی صورتش شروع به تکون دادن کرد.
با فریادی که زد، خودش رو به سمت مخالف کشید ولی با دیدن پسر، درست پشت سرش... واقعا چرا از حال نمیرفت؟ تو همهی فیلمایی که دیده بود، سر سکانسهای ترسناکش طرف یا از حال میرفت، یا سکته میکرد.
حداقل اینجوری دیگه مجبور نبود بخاطر ترس و با مغز قفل کرده، هی داد و بیداد کنه!
YOU ARE READING
❥︎𝐔𝐧𝐮𝐬𝐮𝐚𝐥 𝐖𝐢𝐬𝐡 'ᵛᵏᵒᵒᵏ'
Fanfiction•completed• جونگکوک، پسر خوش گذرونی که تا به حال تو زندگیش عاشق کسی نشده. بخاطر اینکه زندگیش از یکنواختی خارج بشه، یه شب آرزویی میکنه که برآورده شدنش فقط تو کتابها ممکنه. و کیم تهیونگ، فرشتهای که همون حوالی، توجهش به آرزوی جونگکوک جلب میشه... شنید...