پیامی به جونگکوک فرستاد تا بدونه تنهاست یا نه ولی با نگرفتن جوابی، بدون اینکه نوشیدنی سفارش بده به سمت دفتر اصلی کلاب رفت. توقع نداشت یونگی رو اونجا ببینه پس همونطور که زیر لب غرغر میکرد، وارد شد.
سرش پایین بود و توجهی به اطرافش نداشت. در اتاق رو بست و خواست روی کاناپه سه نفره دراز بکشه که با شنیدن صدایی دوباره سیخ ایستاد
- نباید یه در بزنی؟ شاید من اینجا لخت باشمیونگی رو پشت میز دید که مشغول بررسی چیزی زیر دستش بود.
+ ترسیدم بابا عهابرویی بالا انداخت و نیشخندی به پررویی پسر مقابلش زد
- چقدر رو داری تو
+ همینه که هست
و با اخم بانمکی، این دفعه آرومتر از قبل روی کاناپه نشست. بدون توجه به یونگی مشغول بازی با گوشیش شد ولی این فقط ظاهر قضیه بود. از درون داشت میمرد تا بدونه پسر مقابلش درحال انجام چه کاریه... اصلا انقدر مهم هست که بخاطرش نادیدهاش میگیره؟
چند دقیقهای گذشت ولی همچنان صدایی از هیچکدوم در نمیومد.
کلافه ایستاد و به سمت مینی بار گوشه اتاق که تقریبا نزدیک میز یونگی بود به راه افتاد. همینکه خواست نوشیدنی رو برداره، دستی دور مچش پیچیده شد و اون رو عقب کشید
- انقدر معدهات رو با این چرت و پرتا پر نکن... قرار نیست چون بابات کلاب داره هر شب مست بری خونه
+ به تو ربطی نداره ولم کنخواست مچش رو از دست یونگی بیرون بکشه که پسر با فشار بیشتری اون رو به سمت خودش کشید. دوباره روی صندلیش نشست و تکون دیگهای به دستش داد.
جیمین تعادلش رو از دست داد و تقریبا تو بغل پسر افتاد. خواست خودش رو جمع کنه و بلند بشه ولی یونگی اجازه نداد.
از کمرش گرفت و تو زاویه بهتری، روی پای خودش نشوندش.
- این کارا چیه میکنی؟ ولم کن سنگینمیونگی بی توجه به حرفش، دستش رو دور کمرش انداخت و سرش رو روی قفسه سینه پسر گذاشت
+ قلبت خیلی تند میزنه جیمهول شده خواست خودش رو عقب بکشه ولی فشاری که یونگی به کمرش وارد میکرد، مانع این کار میشد. بغضی به گلوش چنگ انداخت اما با مقاومت پسش زد. دلیل این کارای پسر رو نمیدونست و همین اذیتش میکرد
- این کارو باهام نکن یونگیونگی سرش رو کمی بالاتر برد و زیر گوش پسر نفس عمیقی کشید. این کارش لرز خفیفی تو تن جیمین ایجاد کرد که از چشمش دور نموند. لبخندی زد و زمزمهوار تو گوشش به حرف اومد
+ حسرت یه بار هیونگ گفتنو به دلم گذاشتی جیم... از همون اولی که دیدمت، همون موقع که با اخم گفتی من داداش نمیخوام و تنهایی راحتترم... اون وقتایی که با داد اسممو صدا میزدی. از همون موقع حسرت یبار هیونگ شنیدن از دهن تو به دلم موندهجیمین دیگه نتونست طاقت بیاره، دستش رو بین موهای پسری که این اواخر به شدت عوض شده بود فرو کرد. نکنه میخواست تنهاش بذاره که انقدر باهاش مهربون شده بود؟
هیچوقت هیچکس جز خودش دلیل هیونگ نگفتنش به یونگی رو نفهمیده بود. نفس عمیقی کشید. دیگه نمیتونست بیشتر از این تحمل کنه
تقریبا همه از حسش به یونگی خبر داشتن غیر از خودش. پس دیگه باید همینجا تمومش میکرد. یا قبولش میکرد، یا از دستش میداد. هرچیزی بهتر از این حال الانش بود
YOU ARE READING
❥︎𝐔𝐧𝐮𝐬𝐮𝐚𝐥 𝐖𝐢𝐬𝐡 'ᵛᵏᵒᵒᵏ'
Fanfiction•completed• جونگکوک، پسر خوش گذرونی که تا به حال تو زندگیش عاشق کسی نشده. بخاطر اینکه زندگیش از یکنواختی خارج بشه، یه شب آرزویی میکنه که برآورده شدنش فقط تو کتابها ممکنه. و کیم تهیونگ، فرشتهای که همون حوالی، توجهش به آرزوی جونگکوک جلب میشه... شنید...