جونگکوک با چشمایی گرد شده قدمی به عقب برداشت
- الان؟
+ نباید وقت رو تلف کنیم، هرچی زودتر به اون مکان بری، زودتر میفهمی که چجوری میتونی نجاتش بدیبا تردید نگاهی به پسرک ترسیده رو به روش انداخت و با لحن آرومتری لب زد
+ نکنه پشیمون شدی؟
- نه نه... بیا انجامش بدیمسوکجین خوبهای زیر لب گفت و بعد از برداشتن کتاب، با بشکنی که زد فضای دورشون دوباره عوض شد.
این بار انگار توی زیر زمین ساختمون یا جایی شبیه به سیاه چال بودند.
کتاب رو ورق زد و روی صفحه مورد نظرش نگه داشت. بعد از دقیقهای که صرف دوباره خوندنش شد، اون رو روی تخته سنگی که کنارش بود گذاشت.- همین جا صبر کن، یسری وسیله نیاز دارم که باید بیارم
بدون اینکه منتظر جواب پسرک باشه، با قدمی که برداشت، این بار بدون بشکنی از جلوی چشمش ناپدید شد.
به محض تنها شدن، لرزی به تن جونگکوک نشست. دقیق نمیدونست ترسیده یا استرس داره... شایدم هر دوش بود
بهرحال هر حسی تو اون موقعیت طبیعی بود و این ریسکی که با مسئولیت خودش قبول کرده بود، تماما بخاطر حس دوست داشتنی بود که نسبت به تهیونگ تو قلبش احساس میکرد.همه اینارو نمیتونست کاملا گردن عذاب وجدانش بندازه چون اگر عذاب وجدانی هم بود، از سر حس خواستنی بود که نسبت به اون فرشته داشت.
دلش میخواست هرچه زودتر ببینتش و کنارش باشه حتی اگه به قیمت گیر افتادن خودش تو اون مکان تموم میشدتو افکار خودش غرق بود که با نشستن دستی روی شونش با شتاب سرش رو بالا گرفت.
انقدر حواسش پرت بود که حتی متوجه برگشت سوکجین هم نشده بود.- حالت خوبه؟
+ آره، وسایلی که میخواستی رو آوردی؟پسر بزرگتر با اشاره به جایی سرش رو به نشونه مثبت تکون داد. جونگکوک وقتی رد انگشتش رو گرفت، چشمش به یک سری وسیله افتاد که گوشهای چیده شده بود.
اصلا نمیتونست حدس بزنه حرکت بعدی چیه و یا چه کاری باید انجام بده...
فقط گوشهای منتظر ایستاده بود و حرکات و کارهای سوکجین رو دنبال میکرد.دقیقا همون دایرهای که توی کتاب بود رو با گچ سفید رنگی روی زمین با ابعاد بزرگتری کشید و بعد از اون کنار قسمت جلویی، شروع به نوشتن کلماتی کرد که برای جونگکوک مفهومی نداشت.
احتمالا همون زبانی بود که قبلتر راجبش گفته بود.کمی جلو رفت و با تردید لب زد
- کمک نمیخوای؟سوکجین بدون حرفی، به نوشتن ادامه داد و بعد از دقیقهای سرش رو به سمت پسرک گرفت
+ نه کارم تموم شد، الان باید اینجا بشینیبه وسط دایره اشاره کرد و خودش هم بعد از جمع کردن وسایل، کتاب رو برداشت و دور تر ایستاد
YOU ARE READING
❥︎𝐔𝐧𝐮𝐬𝐮𝐚𝐥 𝐖𝐢𝐬𝐡 'ᵛᵏᵒᵒᵏ'
Fanfiction•completed• جونگکوک، پسر خوش گذرونی که تا به حال تو زندگیش عاشق کسی نشده. بخاطر اینکه زندگیش از یکنواختی خارج بشه، یه شب آرزویی میکنه که برآورده شدنش فقط تو کتابها ممکنه. و کیم تهیونگ، فرشتهای که همون حوالی، توجهش به آرزوی جونگکوک جلب میشه... شنید...