❥︎15

77 22 29
                                    

حتی جرئت نمیکرد یک سانت از جاش تکون بخوره. عملا هیچی تو دیدش نبود و این هر ثانیه بیشتر روانش رو بهم میریخت.
نمیدونست دقیقا کجاست یا باید چیکار کنه. توی اون تاریکی حتی نمیدونست چجوری دنبال تهیونگ بگرده.

با خودش فکر کرد یعنی اون تو همچین جایی گیر افتاده بوده؟ این واقعیت عذاب وجدانش رو چند برابر کرد و همین هم باعث شد تا قدم اول رو برداره.
اما اینکه به کدوم سمت باید حرکت کنه رو نمیدونست.
نفس عمیقی کشید و خواست قدم بعدی رو برداره که صدای نعره مانند حیوونی رو شنید و بلافاصله بعدش روشنایی که دقیقا روی خودش افتاده بود باعث شد سرجاش بایسته

****

سوکجین بعد از ناپدید شدن جونگکوک سعی کرد کمی بیشتر به خودش مسلط بشه تا بتونه در مقابل اون فرشته‌ی بی منطق دلیل محکمی بیاره
حتی اگه باز هم به عقب برمیگشت اون کار رو بخاطر برادر عزیزش انجام میداد و هیچ پشیمونی بابتش نداشت.
بخصوص اینکه اون پسرک خودش با رضایت قلبی تن به همکاری داده بود.

بعد از جمع کردن وسایل بدون اینکه اونارو با خودش برداره، به سمت اتاق فرشته اعظم تلپورت کرد.
مقابل در ایستاده بود و عمیقا دلش نمیخواست وارد بشه ولی به اندازه کافی خراب کاری کرده بود و اینکه بابت همچین چیزی عصبانیتش رو بیشتر کنه، آخرین چیزی بود که تو اون لحظه میخواست.

پس، بعد از دو تقه آرومی که به در زد و گرفتن اجازه، وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست. چشماش رو به زمین دوخته بود و منتظر هر واکنش تندی از فرد مقابلش بود.
البته که اون فرشته خیلی منتظرش نذاشت و با فریاد بلندی که زد، باعث شد سوکجین سرجاش متوقف بشه و بیشتر از اون جلو نره.
- این چه کار احمقانه و بی‌فکری بود که کردی؟ انتظار این حرکت رو از هرکسی داشتم جز تو...
اینکه بدون هماهنگی همچین کار خطرناکی رو انجام دادی و حتی ذره‌ای جون اون انسان فانی برات ارزش نداره...

مثل اینکه نفس کم آورده بود و شاید کلمه... هرچی که بود با کشیدن نفس عمیقی، به سمت صندلیش حرکت کرد و روش نشست.
سرش رو بین دستاش گرفت
- بیا بشین کاریت ندارم

با قدم‌های نامطمئن به سمت دورترین صندلی حرکت کرد و روش نشست
سکوت همچنان بینشون ادامه داشت. هر دو غرق تو افکار خودشون بودند و تنها نقطه اشتراکشون این بود که عمیقا دلشون میخواست هردوی اون‌ها سالم از اون مکان خارج بشن اما واقعا ممکن بود؟

****

با افتادن نور روی نقطه‌ای که ایستاده بود، حس بهتری پیدا کرد. البته که به محض اینکه متوجه شد هنوز هم نمیتونه به درستی چیزی رو ببینه ناامید سعی کرد منبع اون نور کور کننده رو پیدا کنه اما واقعا به چیزی نمیرسید

عملا تو یه مکان نامعلوم گیر کرده بود و سر از هیچ چیزش درنمی‌آورد
با شنیدن صدایی که انگار پشت اون نور ایستاده بود، حواسش رو بیشتر جمع کرد
- بدون اجازه وارد شدی

جمله‌اش خبری بود و جوابی براش نداشت، پس همچنان ساکت ایستاد تا ببینه ادامه حرفش چیه
- چرا؟

همین؟ انتظار چیز دیگه‌ای رو داشت و فکر نمیکرد اون صدا انقدر سریع بره سراغ اصل مطلب. البته که کاملا مشخص بود اون صدا از سمت صاحب اون مکان میاد
+ دنبال شخصی اومدم
- تابحال ندیدم کسی با خواست خودش وارد این مکان بشه، حتما اون شخص خیلی برات مهمه

واقعا حوصله بحث و حرف زدن با کسی رو نداشت... تا همونجاشم کلی ترس و استرس رو پشت سر گذاشته بود و دلش فقط میخواست هرچی زودتر تهیونگ رو پیدا کنه و با خودش برش گردونه

+ آره شخص مهمیه و واقعا برام ارزش داره، میخوام با خودم ببرمش.
- ببریش؟؟

لحنش کمی تمسخرآمیز بود و این اصلا براش خوش آیند نبود
+ آره
- واقعا فکر کردی وقتی وارد اینجا شدی، میتونی به راحتی ازش خارج بشی؟

دروغ نبود اگه میگفت در لحظه تمام امیدش رو از دست داد اما واقعا قرار بود تلاشش بی نتیجه بمونه؟

+ به راحتی نه، ولی راهی هست که بشه از اینجا خارج شد درسته؟
- هووم مثل اینکه تقریبا متوجه منظورم شدی... خب اول بگو اون شخص مهم کیه؟
+ کیم تهیونگ

چند لحظه‌ای سکوت بینشون برقرار شد اما طرف مقابل بالاخره به حرف اومد
- همون فرشته کله شق که هنوزم قبول نداره کارش اشتباه بوده؟ جالب شد

صدای خنده ریزی تو فضا پیچید و نور به کلی محو شد
با چشمایی گرد دورش خودش چرخید اما فضا به قدری تاریک بود که قدرت هرگونه حرکتی رو ازش بگیره

چند دقیقه‌ای تو همون حالت سردرگم بود که با روشن شدن دوباره فضا، نفس حبس شده‌اش رو از سر آسودگی رها کرد

- خب... نمیخوای بهش سلام کنی؟
+ منظورت چیه؟
- پشت سرت! دلم میخواست تو طول مکالمه‌امون کنارت باشه

بلافاصله به عقب برگشت و با دیدن تهیونگ که روی زانوهاش روی زمین نشسته بود و دستاش با زنجیر کلفتی به ناکجاآباد وصل شده بود، با خوشحالی خواست قدمی به سمتش برداره که انگار نیرویی مانع حرکتش شد

- نه تو حق نداری نزدیکش بشی! حالا برمیگردیم به بحث خودمون
+ من فقط میخوام ببینم سالمه یا نه
- اوه آره اون کاملا سالمه، فقط مدتی که اینجا سپری کرده باعث شده خسته‌تر از همیشه بنظر برسه

نگاه دوباره‌ای به تهیونگ انداخت، انگار اون شخص تقریبا داشت راستش رو میگفت ولی واقعا چرا هیچ واکنشی نداشت؟ حتی نیم نگاهی هم به سمت جونگکوک نمینداخت و مستقیم به زمین زیر پاش خیره شده بود

سعی کرد تمرکزش رو روی بحث با اون شخص بذاره تا هرچه زودتر از اون مکان بزنن بیرون، هرچقدر هم میخواست اعتماد کنه، بازم از قیافه تهیونگ مشخص بود حال خوشی نداره و این یجورایی رو مخش بود.

+ خب بیا بحثای حاشیه‌ای رو کنار بذاریم و بریم سر اصل مطلب... چی میخوای تا بذاری ما از اینجا بریم؟

-------------
حمایت یادتون نره قشنگا✨️ بوس به سرو صورتتون

❥︎𝐔𝐧𝐮𝐬𝐮𝐚𝐥 𝐖𝐢𝐬𝐡 'ᵛᵏᵒᵒᵏ'Where stories live. Discover now