نیم ساعتی میشد که روی مبل تک نفرهای نشسته بود و با این که مثلا حواسش به فیلم بود، پسرک سفید پوش رو زیر نظر داشت.
هیچ ایدهای نداشت چه اتفاقی داره میوفته. فقط مطمئن بود کمرش بخاطر نیم ساعت تکون نخوردنش، در حال نصف شدنه. ولی این چیزی نبود که تو این موقعیت مهم باشه.نفس عمیقی کشید و کمی خودش رو تو جاش جا به جا کرد.
- من به جای تو کمرم گرفت. نمیخوای یکم راحتتر باشی؟
+ نه ممنون الانم راحتمخواست حرف دیگهای بزنه که صدای چرخش کلید توی قفل در رو شنید. هول شده ایستاد و به سمت در تقریبا هجوم برد. ولی با یادآوری اون پسر، به عقب برگشت تا قبل از ورود خانوادهاش یه بلایی سر اون بیاره و یه جایی قایمش کنه که با جای خالیش مواجه شد.
از اون بهتر نمیشد. احتمالا داشت دیوونه میشد و خودش خبر نداشت. با بدنی وارفته بالای کاناپه ایستاده بود و به جای خالیش زل زده بود.
پدرش با تعجب به سمتش اومد و دستی روی شونهاش گذاشت.
- جونگکوک این چه وضعیه؟ قرار شد تنها بمونی تا فیلم ببینی؟با قیافه آویزونی به سمت پدرش برگشت. نامجون درحال باز کردن گره کرواتش، به سمت پلهها رفت و بین راه سرش رو سمت اونا چرخوند
- ولش کن بابا، احتمالا کاراش رو کرده و برای رفع خستگی نشسته پای فیلم
+ امیدوارم اینطور باشهبعد از جمع کردن ریخت و پاشهای روی میز، به اتاقش رفت. روی تخت نشسته بود و به دیوار رو به روش خیره شده بود. دلش میخواست با یکی راجبش حرف بزنه ولی هیچ جای حرفش منطقی نبود.
اصلا چی میتونست بگه؟
یکی افتاده دنبال من، میگه یه فرشتهاس... خیلیم عالیاگه میخوابید، امکان داشت فرداش همه چیز از یادش بره؟ کاش همش یه توهم بود.
از صبح که از خواب بیدار شده بود، حتی میترسید از اتاقش بیرون بره. چه برسه از خونه!
ولی الان باید برای کلاس ظهرش آماده میشد. هیچ جوره نمیتونست کلاسش رو بپیچونه. لعنتی به شانسش فرستاد و امیدوار بود دیگه اون رو نبینه.به آرومی موتورش رو از پارکینگ خارج کرد و نگاهی به اطرافش انداخت. بعد از اینکه مطمئن شد کسی اطراف خونه نیست، با سرعت به سمت خونه جیمین به راه افتاد.
تمام مدتی که دانشگاه بود، مثل دزدایی که از دست پلیس فرار میکنند، ماسک و عینک دودی بزرگی به صورتش زده بود و مدام اطرافش رو چک میکرد.
جیمین که دیگه از دستش کلافه شده بود، با یه حرکت کلاه کپش رو از روی سرش برداشت که جونگکوک ترسیده، دستش رو روی سرش گذاشت
- نکن جیمین، چیکار به کلاه من داری
+ این دیوونه بازیا چیه از خودت درمیاری؟ یجوری رفتار میکنی انگار تحت تعقیبیجونگکوک که دیگه واقعا صبرش تموم شده بود و از استرس، هیچ کنترلی روی رفتارش نداشت، با حالت نالانی سرش رو روی شونه دوستش گذاشت
- جیم فکر کنم دارم دیوونه میشم... یکی افتاده دنبالم دست از سرم برنمیداره
+ یعنی چی یکی افتاده دنبالت... منظورت اینه یکی ازت خوشش اومده؟ یا یه همچین چیزی؟
- نه بابا مگه احمقم بخاطر همچین چیزی خودمو قایم کنم
+ پس چی؟
- خب اگه بگمم باور نمیکنی
YOU ARE READING
❥︎𝐔𝐧𝐮𝐬𝐮𝐚𝐥 𝐖𝐢𝐬𝐡 'ᵛᵏᵒᵒᵏ'
Fanfiction•completed• جونگکوک، پسر خوش گذرونی که تا به حال تو زندگیش عاشق کسی نشده. بخاطر اینکه زندگیش از یکنواختی خارج بشه، یه شب آرزویی میکنه که برآورده شدنش فقط تو کتابها ممکنه. و کیم تهیونگ، فرشتهای که همون حوالی، توجهش به آرزوی جونگکوک جلب میشه... شنید...