دو روزی میشد که از اون فرشته خبری نبود. حتی یادش رفته بود اسمش رو بپرسه. از وقتی موهاش رو به اون رنگ درآورده بود، دلش میخواست دوباره ببینتش.
اولش براش عجیب بود ولی بعد که راجع بهش فکر کرد، فهمید هر کس دیگهای هم به جای اون بود، قطعا همین حس رو داشت.بهرحال همه تو زندگیشون شانس این رو ندارن که با یه فرشته ملاقات کنند. هر دفعه که کلمه "فرشته" از ذهنش رد میشد، یجورایی حس میکرد هنوزم داره توهم میزنه.
حوصلهاش سررفته بود. پس پیامی به جیمین داد تا ببینه برای شب وقتش آزاده یا نه، که با جواب مثبتش، لبخندی زد و از اتاق نامجون خارج شد.
هنوز کمی وقت داشت پس تصمیم گرفت تا وقت رفتن، سرش رو با چیزی گرم کنه. بهترین گزینه هوسوک دوست داشتنیش بود.اون تنها هیونگی بود که جونگکوک از بودن کنارش سیر نمیشد. پس طبق معمول، بدون در زدن وارد شد. پسر بزرگتر مشغول صحبت با تلفن بود.
با دیدن جونگکوک، با اشاره دست بهش فهموند که منتظرش بشینه ولی اون حوصله نشستن روی صندلی رو نداشت.
به سمت میز رفت و گوشهای از اون، طوری که وسایل روش بهم نریزه نشست.هوسوک لبخندی زد و بعد از تموم شدن مکالمهاش، روی صندلیش نشست
- خب بگو ببینم، چی باعث شده بیای اینجا؟
+ مگه برای دیدنت باید دلیلی داشته باشم؟ اومدم انرژی بگیرم برم.
- انقد زبون نریز بچهخنده آرومی کرد و خواست سوالی بپرسه. ولی مطمئن نبود که میتونه راجع بهش حرفی بزنه یا نه. هوسوک که از حرکات جونگکوک متوجه شده بود چیزی برای گفتن داره، دستاش رو روی میز، زیر چونهاش گذاشت
- راحت باش کوک
+ راحتم هیونگپسر بزرگتر بعد از هیونگ خطاب شدنش از طرف جونگکوک، کمی جدی شد
- هرموقع ذهنت مشغوله هیونگ صدام میزنی، چیزی شده؟
+ خب راستش... اتفاق خاصی نیوفتاده. فقط یه سوالی هست ذهنمو درگیر کرده. نمیدونم از کی بپرسم
- خب از من بپرس، شاید بتونم کمکت کنموقتی دید هوسوک جدیتر از همیشه، با نگاه مطمئنی بهش خیره شده، از روی میز پایین اومد و روی صندلی تک نفرهای نشست
- پس بذار اینجوری شروعش کنم. چجوری میتونی یه نفرو عاشق خودت کنی؟هوسوک که منتظر موضوع مهمتری بود، یهو پقی زد زیر خنده
- هیونگ واقعا که... الان داری بهم میخندی؟
+ ناراحت نشو کوک ولی واقعا بخاطر همچین چیزی قیافت رو اون شکلی کرده بودی؟
ببینم نکنه از کسی خوشت اومده؟
- چی؟! چه ربطی داره آخه
+ پس میخوای همینجوری یکی رو عاشق خودت کنی و تمام؟جونگکوک کمی فکر کرد. درواقع قصدش همین بود. اون پسر رو عاشق خودش کنه و تمام
ولی واقعا چرا؟ مجبور بود همچین کاری کنه؟ اون فقط یه حرفی زده بود و فکرش رو هم نمیکرد بخواد جدی بشه. اصلا چرا اون باید تلاش میکرد. هیچ جای خواستهاش حرفی از این قضیه نزده بود
YOU ARE READING
❥︎𝐔𝐧𝐮𝐬𝐮𝐚𝐥 𝐖𝐢𝐬𝐡 'ᵛᵏᵒᵒᵏ'
Fanfiction•completed• جونگکوک، پسر خوش گذرونی که تا به حال تو زندگیش عاشق کسی نشده. بخاطر اینکه زندگیش از یکنواختی خارج بشه، یه شب آرزویی میکنه که برآورده شدنش فقط تو کتابها ممکنه. و کیم تهیونگ، فرشتهای که همون حوالی، توجهش به آرزوی جونگکوک جلب میشه... شنید...