"چپتر 23"

197 36 15
                                    


وارد آشپزخانه که شد ییبو با بی میلی آخرین قاشق از کورن فلکسش را خورد. متوجه حضور جان شده بود اما هنوز هم غم سراسر وجودش را گرفته بود و زمانی غمش چند برابر شد که کریس با او تماس گرفت و گفت احتمالا برای چند ماهی در چین همراه با لوهان بماند تا کارهای اساسی و مهم پروژه ای را به ثمر برساند. کریس برایش تعریف کرده بود که ادامه ی تحصیلش در رشته‌ی معماری و نقشه کشی باعث شد در شرکت پدر لوهان مشغول بکار شود و زمانی که لوهان شرکت خودش را تاسیس کرد برای کمک به او در آنجا مشغول بکار شد و صد البته که کارش درشرکت لو باعث شد که پارتنر و عشق زندگیش را پیدا کند. آه کوتاهی کشید برای کریس و لوهان خوشحال بود. چقدر عالی که هر دو یکدیگر را داشتند و چه حس خوبی‌ست دوست داشتن کسی و دوست داشته شدن توسطش. آه دیگری ازسر غم کشید و سرش را پایین تر انداخت.

جان نگاهی به سر پایین افتاده اش کرد و نفسش را بیرون داد، باید از او میپرسید که دلیل این حالش و اه کشیدن های متعددش چیست. ییبو با همان سر پایین افتاده صبح بخیر گفت و به محض نشستن جان پشت میز از جایش بلند شد و کوله اش را برداشت. دلش برای جان گاگا تنگ شده بود. میخواست برایش موسیقی جدیدی که یاد گرفته بود را بنوازد و وقتی تحسینش کرد در آغوشش فرو برود. اما جان گایش برای او نبود برای پسرک مورنگی بود. با فکر کردن به دیشب غم مانند هیولایی قلبش را در مشت گرفت و همین باعث شد با خداحافظی سریعی بسمت خروجی بدود و سریع از درب خارج شود. جان با اخم پررنگی به جای خالی او نگاه میکرد. گاهی میخواست برای اینکه دلیل این حالت هایش را بفهمد مانند گذشته ی نه چندان دور به زور متوسل شود اما انگار چیزی درونش مانند مانع عمل میکرد. به هر حال گاهی آسان گرفتنش به خود ییبو آسیب میزد.

بسرعت خودش را داخل ماشین پرت کرد و راننده شروع به حرکت کرد. هاشوان از آینه به او نگاه انداخت و پرسید: چیزی شده ؟

بعد از ماجرای افتادنش و جلوگیری از تنبیه شدن هاشوان رابطیشان از سردی و خشکی قبل درآمده بود و با هم همکلام میشدند. ییبو از لای صندلی ها جلو آمد و روی صندلی کناری راننده نشست و با ناراحتی به او زل زد: چیکار کنیم که یه نفر فقط و فقط برای خودمون باشه؟

هاشوان با تعجب به او نگاه انداخت و باز به رو به رو زل زد و بعد از چند لحظه مکث با تردید شروع به حرف زدن کرد: خب... همچین چیزی یکم سخته، مگه اینکه او آدم خودش بخواد که فقط و فقط برای تو باشه ، بنظرم نمیشه کسی رو به اینکار مجبور کرد، تقریبا یه چیز قلبی و احساسیه

ییبو سرش را پایین انداخت و شروع به بازی با انگشتانش کرد: چجوری میشه یکاری کرد که اون ادم اینو بخواد؟

هاشوان کمی فکر کرد و پاسخ داد: خب من زیاد تو این مسائل خوب نیستم ولی فکر کنم اگر دو نفر عاشق هم بشن ناخوداگاه این اتفاق میوفته. وقتی قلبت برای یه نفر باشه ناخوداگاه میخوای اون فقط برای تو باشه و تو فقط برای اون، حالا جریان چیه؟

⌈ 𝗡𝗲𝗽𝗲𝗻𝘁𝗵𝗲 ⌋Where stories live. Discover now