"چپتر 24"

282 46 15
                                    


زمانی که وارد عمارت شد تنها صدای خوش آمد گویی خدمتکاران آمد و خانه در سکوتی سنگین غرق شد ، ییبو در حال گذر از امتحانات پایان ترمش بود و کمتر از زمان های دیگر وقت شیطنت داشت‌و دائم در اتاقش درس میخواند ، زمانی که برای خوردن غذا میرفت سریع ان را تمام میکرد و باز وارد اتاقش میشد ، امتحانات فشرده و سخت بود و ییبو نمیخواست که معدلش کم شود، دلش برای جان گاگایش تنگ میشد اما باز هم ترجیح میداد چند روزی را تحمل کند تا امتحاناتش به پایان برسد.

جان هم این روزها کلافه تر از همیشه بود ، به سر و صدا و شیطنت های ییبو یا در آغوش کشیده شدن های ناگهانی عادت کرده بود و حالا انگار چیزی کم بود!

به آرامی از پله ها بالا رفت اما قبل از اینکه وارد اتاقش شود صدای بالا کشیدن بینی را از اتاق ییبو شنید

به ارامی پشت در اتاق ییبو قرار گرفت، پسر انگار که در حال گریه باشد صدایش گرفته و کلافه بود: ییبوی احمق چرا نمیفهمیش.

جان ضربه ای به در زد و آن را باز کرد، ییبو زانوهایش را در سینه اش جمع کرده بود و کتابش جلویش باز بود، با ورود جان نگاهش را بسمت جان برگرداند و با مژه های خیس و بینی سرخ به او زل زد، جان اخم کمرنگی کرد: چیشده؟

ییبو با کلافگی کتاب را روی میز کوبید: نمیفهممش تو مخم نمیره ، من رشته ام موسیقیه چرا باید ریاضی یاد بگیرم

جان کتش را روی تخت انداخت و استین لباس مشکی رنگش را بالا زد و بسمت ییبو قدم برداشت، بازوی پسرک را گرفت و او را به آرامی بلند کرد، ییبو رو به رویش ایستاد و ناگهان او را در آغوش گرفت و مثل همیشه پیشانیش را به گردن جان چسباند و لب زد: اگر بو دی رو بغل کنی همه چیو زود یاد میگیره

دست جان مانند پیچکی که سعی در محافظت از گل محبوبش دارد دور کمر ییبو پیچیده شد و پسرک بیشتر از قبل در آغوش جان آرام گرفت، جان بی حرف او را به خودش چسباند و حسی عمیق درونش او را وادار میکرد که این پیوند را برای ابد بخواهد

ییبو چند لحظه را در آغوش جان ماند و سپس از او جدا شد، جان با همان صورت جدی گفت: برو صورتتو بشور بیا من کمکت میکنم یاد بگیری

ییبو با ذوق سری تکان داد و بسمت رو شویی دوید جان روی صندلی ییبو نشست و نگاهی به کتاب کرد ، همه ی فرمول ها اسان بود و یادگیریش تایم زیادی نمیبرد، احتمالا فشار و استرس امتحانات ذهن ییبو را خسته کرده بود.

ییبو صورتش را با حوله خشک کرد و موهایش را نامنظم بالای سرش بست و وقتی دید جان روی صندلیش نشسته با ذوق بسمت جان رفت و روی پایش نشست، جان هوفی کشید : اگر شیطنت کنی میرم، خوب گوش بده

ییبو سرش را به نشانه ی مثبت تکان داد و جان در همان حالت شروع به توضیح دادن فرمول ها و روش حلشان کرد ، تلاش میکرد تا همه چیز را ساده تر کند تا برای پسر قابل فهم باشد و ییبو استعداد خوبی در یادگیری سریع داشت و بسرعت سخنان جان را در ذهنش نگه میداشت

⌈ 𝗡𝗲𝗽𝗲𝗻𝘁𝗵𝗲 ⌋Where stories live. Discover now