"چپتر 37"

221 44 23
                                    


گذشته او را مانند موریانه‌ای از درون میخورد.

قدم های بلندش را به‌سمت مرد برداشت و خودش را با شدت در آغوشش پرت کردو دستش را محکم دور کمر مرد گره کردو بغضش ناگهان ترکید.

در حالی که هق هق میکرد گلایه کرد: دیر اومدی. همیشه دیر میرسی.

شیائوتونگ یک دستش را پشت کمر ییبو گذاشت و به نشانه‌ی دلداری چند باری آرام کوبید. دیر رسیدن هایش پشیمانی های بیشماری را برایش به ارمغان آورده بود. با جدیت پاسخ داد: اینبار دیر نرسیدم. همیشه حواسم بهت بود خرگوش کوچولو.

ییبو پیراهن مرد را در دست مچاله کرد. چه کسی جرئت داشت او را اینگونه در آغوش بگیرد؟ هیچکس!

موهای لخت و ابریشمی پسر را با دست بهم ریخت و دوباره لبخندی زد: هنوزم زود گریه میکنی.

ییبو از مرد جدا شد و بینی‌اش را محکم بالا کشید و با گلایه غر زد: دایی!

در حالی که با آستین لباسش اشکهایش را پاک میکرد اخمی کرد و به‌سمت تخت رفت و برروی آن نشست: همه چیو میدونستی مگه نه؟

تونگ با همان آرامش به سمت صندلی چوبی رفت و روی آن نشست: البته! من یه بار اشتباه کردم. آدمی که یه اشتباه و دوبار تکرار کنه لایق مرگه.

ییبو با چشمانی پر از اشک لبهایش را جلو داد: من هیچی یادم نمیومد.

تونگ انگشتانش را در هم فرو کرد و روی پایش قرار داد: درسته! اما دیگه باید به یاد می‌آوردی.

ییبو دستش را روی چشمش گذاشت و به جلو خم شد. داشت از شدت ناراحتی میمرد.

شیائوی بزرگ چطور میتوانست حالش را بهتر کند؟ پسرک زیادی برایش عزیز بود. او یادگار تنها عضو دوست داشتنی خانواده اش بود!

ییبو بازهم بغض کرده بود: نباید یادم میومد. دوباره همه‌ی اون خاطرات یادم اومده.

شیائوتونگ با تحکم گفت: فراموشش نکرده بودی. فقط ازش قایم میشدی. دیگه کافیه فقط یاد بگیر چجوری باهاش کنار بیای.

ییبو با حالتی هیستریک فریاد زد: کی با مرگ افتضاح خانواده اش جلوی چشمش کنار میاد.

از سرجایش بلند شد و در حالی که گریه میکرد بلندتر فریاد زد: چند تا مرد ریخته بودن سر مامان. زیرزمین تاریک بود ولی دیدم باهاش چیکار کردن. دیدم چجوری گلوشو بریدن.

نفسش داشت می‌بُرید! اصلا چرا به یاد آورد؟ با هق هق و نفسی گرفته داد زد: بابا.. بابا رو انداختن تو...تو یه قفس پر از سـ..سگ وحشی انقدر ز..زخمی بود.. حتی نمیتونست تکون بخوره...مـ..من دیدم چـ...چجوری تیکه... تیکه اش میکردن و اون اخرین لـ...لحظات التمـ...ـاس میکرد که چشمامو ببندم.

⌈ 𝗡𝗲𝗽𝗲𝗻𝘁𝗵𝗲 ⌋Where stories live. Discover now