همین اولش بگم
به پارتای انگست خوش اومدید دوستان😂قراره خوشبگذره😌
موهایش را با کش مشکی رنگ بست و اجازه داد چند تار آن جلوی صورتش ازادانه حرکت کندو ته ریش هایش که جدیدا حوصله ی شیوکردن انهارا نداشت او را جذابتر میکرد.
مانند همیشه که با رئیس بزرگ دیدار داشت دستکش های چرم مشکیش را به دست کرده بود و از آنجایی که هوا کم کم رو به سردی میرفت پالتوی بلند مشکی رنگی را روی کت نوک مدادیش پوشیده بود
یک هفته از اعتراف ییبو میگذشت ، یک هفته ای که جان تنها فکر کرده بود و انگار منطق و احساساتش در هم میپیچید و نتیجه ای حاصل نمیشد، هنوز هم نمیتوانست به ابراز علاقه ی ییبو پاسخ مشخصی بدهد اما عمیقا حس میکرد که نمیخواهد و نمیتواند او را رد کند. انگار همان حس درونی حالا بزرگتر و قدرتمند تر شده بود. انقدر قدرتمند که گاهی بر منطقش حکمفرمایی میکرد.
گاهی تفکراتش افسار پاره میکرد و بسمت خواسته ی همان احساس درونیش میرفت و درخواست پاسخ مثبت دادن به این اعتراف را داشت و از دیشب این حملات وحشیانه ی ذهنش بیشتر و بیشتر شده بود و انگار هر دقیقه و ثانیه بیشتر از قبل تمایل داشت که لبهای پسرک را وحشیانه ببوسد و به او اطمینان دهد که با تمام وجودش از او محافظت میکند و اجازه نمیدهد این احساس به او ضربه ای بزند و او به سختی این تمایل را در نطفه به سکوت دعوت میکرد!
لیمو از آینه به او نگاهی کرد: فکر میکردم رئیس بزرگ برای دیدار با پخش کننده ی اصلی ایتالیا رفته باشه
جان نگاهی به ساعتش کرد، او هم همین فکر را میکرد!
لیمو اخمی کرد: مراقب باش
جان از آینه به او نگاه کرد: نگران نباش، میدونی که جرئت انجام کاری رو نداره
لیمو سری به نشانه تائید تکان داد و مردد پرسید: درمورد ییبو میخوای چیکار کنی؟
جان موبایلش را از جیبش خارج کرد، از صبح دو بار با او تماس گرفته بود و ییبو جواب نداده بود: خودمم نمیدونم ، تا حالا تو زندگیم انقدر گیج و بهم ریخته نبودم
لی لبخندی زد: چرا فقط قبولش نمیکنی؟ نه فقط من ، حتی خودتم میدونی که عاشقشی!
جان با تلفن اصلی عمارت تماس گرفت، مارتا بلافاصله جواب داد: بله ارباب
+ ییبو کجاست
_ همینجا هستن
+ گوشی و بده بهش
_ چشم
مارتا بلافاصله ییبو را صدا زد و ییبو بسرعت گوشی را گرفت: سلام گا
جان اخمی کرد: چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
ییبو با استرس ناخنش را جوید. به طرز عجیبی موبایلش را از صبح پیدا نمیکرد. اگر به جان میگفت ممکن بود عصبی شود و حتما اگر بیشتر میگشت ان را پیدا میکرد برای همین با کمی لکنت پاسخ داد: گـ..گوشیم.. اهااان.. توی اتاق طبقه بالاست من این پایین داشتم نوت جدید و تمرین میکردم
YOU ARE READING
⌈ 𝗡𝗲𝗽𝗲𝗻𝘁𝗵𝗲 ⌋
Romance꩜𝗪𝗿𝗶𝘁𝗲𝗿 : Hana ꩜𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲 : Mafia,Romanc,Smut, Fluff,Heavy Angst, Slice of life ꩜𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲 : ZSWW پسرکی یتیم که بعد از دزدیده شدن به یکی از وحشی ترین رئیس های مافیا فروخته میشه... ~قلمی دیگر از نویسنده فیک بیمار