"چپتر 19"

251 49 19
                                    

***

صبح تقریبا در حالی که بدنش خیس از عرق بود از خواب بیدار شد، شب بطور ناگهانی بخاطر کابوس هایش از خواب پریده بود و با صورتی رنگ پریده جان را صدا زده و چند لحظه بعد داخل انباری بودند، جان به درب ورودی تکیه میزد و اجازه میداد تا حریم پسرک حفظ شود. زمانی که او را با بدن لرزان و صورت رنگ پریده میدید چیزی درونش حاضر بود هرکاری کند تا از میزان ترس و وحشت پسر کاسته شود. ییبو چند دقیقه ای را انجا مانده و زانوهایش را در سینه جمع کرده بود و دستش دور زانوهایش قلاب کرده و مانند کودکی سرش را روی زانوهایش گذاشته بود و زمزمه کنان تکه های دردناک خوابش را برای نیکس تعریف میکرد. در نهایت بعد از چند دقیقه از جا برخواسته و همانجا تصمیم گرفت که دفتری بردارد و تکه های پازلی مانند خوابش را درون دفتر بنویسد تا روزی که آخرین پازل را پیدا کند و آنها را مرتب در کنار هم قرار دهد. ییبو باور داشت که تک تک این کابوس ها بیانگر اتفاقی‌ست که ذهنش سعی دارد با قایم کردن ان از ییبو محافظت کند. اما حسی قدرتمند ییبو را وارد میکرد تا بلاخره دنبال منبع و دلیل این خواب‌های عجیب باشد و از حالا خودش را آماده کرده بود که حقیقت هر چیزی که هست آن را بپذیرد. ییبو سالها با وجود رنج و عذابی که روحش میکشید و بخشی از دلیل آن رنج و عذاب مبهم بود اما با تسلطی که برروی شخصیتش داشت توانسته بود غم و رنج و عذاب را کنار بزند و به زیبایی های جهان توجه کند. اینکار دردش را به پایان نمیرساند اما شعله های امید را در روحش زنده نگه‌میداشت و به او قدرت ادامه دادن میداد. شاید این اخلاق بخشی از آموزه های مادر ربکایش بود. آن زن دوست داشتنی میتوانست در بدترین شرایط بهترین هارا به ییبو نشان دهد و ناخوداگاه چنین بُعدی از شخصیت پسر را روی کار آورده بود همین بخش از شخصیت ییبو بود که او را تبدیل به فردی مقاوم و سرخوش کرد.

زمانی که از خواب بیدار شد با همان بدن خیس از عرق بسرعت تکه های کابوسش را نوشت و وارد حمام شد. استرسی که بخاطر اولین روز دانشگاهش داشت تقریبا مجال هر نوع فکری را از او میگرفت، بسرعت از حمام خارج شد و لباسش را پوشید و موهایش را خشک کرد و سریعاً با کش انهارا بست.

با استرس و اضطراب از پله ها پایین آمد و وارد اشپزخانه شد و با صدای آرامی به جان صبح بخیر گفت، با بیقراری کوله اش را روی صندلیش آوایزان کرد و سپس نشست ، انقدر استرس داشت که میل به صبحانه خوردن نداشت، دستانش را در هم گره میزد و با بیقراری پایش را تکان میداد، جان نیم نگاهی به او انداخت: صبحانه اتو باید کامل بخوری

ییبو با استرس شروع به صحبت کرد : جان، باور کن قلبم تو دهنم میزنه انقدر استرس دارم میل ندارم بخورم ، نکنه اونجا از من خوششون نیاد ، نکنه دوستی پیدا نکنم ، نکنه سوتی بدم جلو بقیه ، نکنه استادا باهام به مشکل بخورن ، نکنه ویالون زدن یادم بره ، نکنه...

⌈ 𝗡𝗲𝗽𝗲𝗻𝘁𝗵𝗲 ⌋Donde viven las historias. Descúbrelo ahora