***
روی مبل نشستهو در حالی که عینک مطالعه اش را به چشم زده بود کتابی که در دستانش قرارداشت را مطالعه میکرد ، ییبو پس از خوردن شام تصمیم گرفته بود به ادامه ی بازیش با دستگاهی که لیمو خریده بود برسد و جان تلاش میکرد بی توجه به صداهای عجیب و غریبی که ییبو از خودش خارج میکند کتابش را مطالعه کند.
ییبو به طرز ناگهانی از جا پرید و با صدای بلندی فریاد زد: گل زدمــمـم گــل
جان با اخم به او زل زد و ییبو به محض برگشتن به سمت جان با تعجب به او چشم دوخت و زمزمه کرد: گا چقدر جذاب شدی
بسرعت موبایلش را برداشت و از جان در همان حالت عکسی گرفت و با ذوق به جان نشان داد: ببین چقدر خوشتیپی گا، چرا تا الان عینک نمیزدی؟
جان سری به نشانه تاسف تکان داد و ییبو خودش را در کنار جان انداخت و با دو انگشت استین جان را تکان داد: بیا باهم عکس بندازیم جان گاگا
جان بی حرف بسمت ییبو برگشت و به او زل زد، گاهی از حرف ها و خواسته های او تعجب میکرد ، از اینکه عکس بیاندازد خوشش نمیامد و تا به الان چنین موقعیتی اتفاق نیوفتاده بود:لازم نکرده
ییبو لب هایش را جلو داد: کاری نمیخواد بکنی اصلا به دوربینم نگاه نکن
جان بی توجه به او به کتابش نگاه کرد اما ییبویی که در کنارش با ورجه وورجه عکس میگرفت برایش تمرکزی باقی نگذاشته بود، در همان حالت که به کتاب نگاه میکرد غرید: میری اونور یا نه؟
ییبو نگاهی به جان کرد و با دیدن اخم هایش بسرعت از جا بلند شد و باز هم بسمت کنسول بازی رفت و قبل از ان عکسی را که وقتی جان به او زل زده بود انداخت را روی بک گراندش قرار داد و با ذوق به ان نگاه کرد
چند لحظه ای را مشغول بازی شد و پس از برد دوباره اش با شوق بسمت جان برگشت: گا میای بازی کنیم؟
جان ابرویش را بالا انداخت و بدون نگاه کردن به او پاسخ داد: نه
ییبو کمی خودش را به جان نزدیک کرد: چرا نه؟ خیلی خوش میگذره گا ، فقط یکم ، قول میدم بعدش اصلا کاریت ندارم ، اگر بلد نیستی خودم بهت یاد میدم ، اصلا نترس من بهت اسون میگیرم تا ببری، گاگا نباید قلب بو دی رو بشکنه و ناراحتش بکنه ، اگر باهام بازی نکنـ....
جان بسرعت گفت: باشه فقط دهنتو ببند
ییبو با شوق هورا بلندی گفت و دسته ی مخصوص بازی را به دست جان داد، جان کمی به شی مسخره نگاه کرد و با حالتی کلافه کتاب را روی میز گذاشت: من بلد نیستم
ییبو با خنده ی بزرگی کنار جان نشست: من بهت یاد میدم اصلا سخت نیست
چند دقیقه ای را مشغول یاد دادن بازی به جان بود و پس از ان هر دو شروع به رقابت کردند ، جان با اخم و دقت بالایی مسیر توپ را دنبال میکرد و در تلاش بود تا توپ را از بازیکن های تیم مقابل بگیرد و ییبو با سر و صدای بلند و هیجان زیادی بازی میکرد و برای جان کُری میخواند، زمانی که ییبو اولین گل را زد جان با اخم بسمتش برگشت و ییبو بیتوجه به هوا پرید و شادی میکرد، با خنده بسمت جان برگشت : اخم نکن گا بلاخره باید قبول کنی من ازت بهترم
VOUS LISEZ
⌈ 𝗡𝗲𝗽𝗲𝗻𝘁𝗵𝗲 ⌋
Roman d'amour꩜𝗪𝗿𝗶𝘁𝗲𝗿 : Hana ꩜𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲 : Mafia,Romanc,Smut, Fluff,Heavy Angst, Slice of life ꩜𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲 : ZSWW پسرکی یتیم که بعد از دزدیده شدن به یکی از وحشی ترین رئیس های مافیا فروخته میشه... ~قلمی دیگر از نویسنده فیک بیمار