سخن گوهربار نویسنده: دوستان گرامی اگر براتون مهمه نیمه دوم پارت قبل کمی ادیت خورده دوست داشتید برگردید بخونید و البته برای اینکه ذهنیتتون برای این پارت درست بشه پیشنهاد میدم بخونید و عذر میخوام بابتش بوس به کله اتون
____
یکی از بادیگاردها داخل دوید و رو به آرتور تعظیم کرد و با نفس نفس گزارش داد: قربان شیائوجان اینبار با تمساح اومده
آرتور با چهرهای گیج به مایکلی که تقریبا از خنده روی مبل پهن شده بود نگاه کرد: بهنظرت تیمارستان یه تخت خالی برای من داره؟
از درب عمارت بیرون رفت و به محض دیدن جان که در یک دستش زنجیر سگی بزرگ و در دست دیگرش زنجیری که به گردن یک تمساخ وصل بود با تمسخر گفت: خوب شد اومدی
به سمت انباری اشاره کرد: دادم بچه ها اونجارو برات آماده کنن که دیگه انقدر نری بیای همینجا بمون دیگه
تقریبا یک هفتهای میشد که شیائوجان هرروزش را به بهانه های مختلف به عمارت میآمد. یکبار با کارتنی پر از کورن فلکس های محبوب ییبو آمد و ادعا داشت که ییبو صبحانهی محبوبش را در آنجا جا گذاشته!
روز بعد دفتر نوت موسیقی و کتابهای دانشگاهی ییبو را میآورد. روز بعدش با اسکیت بورد ییبو میامد و این جریان به مدت یک هفته هرروز اتفاق میافتاد!
جان بی توجه به مسخره بازی های بی پایان آرتور پرسید: ییبو کو؟
و بعد بهسمت ورودی حرکت کرد آرتور با تعجب گفت: نگو که میخوای اون دوتا هیولا رو بیاری داخل عمارت نازنینم.
جان نگاهی به تمساح و سگی که با پوزه بند و زنجیر کنترل شده بودند انداخت: اینا حیوونایین که ییبو باهاشون دوسته!
آرتور با گیجی دستی لا به لای موهایش کشید و نیشخندی زد: واقعا روانیه. ادم نرمال که با تمساح و سگ وحشی دوست نمیشه
جان وارد پذیرایی عمارت شد و ییبو با قدم هایی آرام از پلهها پایین آمد. در میانهی راه به محض دیدن نیکس و نینا چند پلهی باقی مانده را تقریبا با پرش طی کرد و بسمت آنها دوید. سگ که انگار بوی او را احساس کرده باشد گاردش را پایین آورد و صاف ایستاد. یییو با احتیاط رو به روی سگ زانو زد و دستش را به آرامی زیر گردن او کشید. دستش کمی میلرزید و خودش یخ بودن بدنش را احساس میکرد. حالش مانند مقابلهی آتش و یخ بود. او حیوان را دوست داشت اما بدن و روحش واکنشی معکوس نشان میدادند. ییبو بی توجه به حال جسمی و رنگ پریده اش با عشق زیادی نیکس را نوازش کرد: نیکس سیاه من.
و بعد آرام خودش را بهسمت نینا کشید. دختر کوچکش هنوز به خوبی او را به یاد نیاورده بود و گارد زیادی در برابر نزدیکیاش داشت برای همین دوباره بسمت نیکس رفت و بی توجه به جان مشغول حرف زدن با او شد: دلم برات تنگ شده بود
YOU ARE READING
⌈ 𝗡𝗲𝗽𝗲𝗻𝘁𝗵𝗲 ⌋
Romance꩜𝗪𝗿𝗶𝘁𝗲𝗿 : Hana ꩜𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲 : Mafia,Romanc,Smut, Fluff,Heavy Angst, Slice of life ꩜𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲 : ZSWW پسرکی یتیم که بعد از دزدیده شدن به یکی از وحشی ترین رئیس های مافیا فروخته میشه... ~قلمی دیگر از نویسنده فیک بیمار