"چپتر 4"

302 64 8
                                    


***

در حالی که کورن فلکس را در آغوش گرفته بود رو به جان فریاد زد: برا خودمه به تو نمیدم

جان بدون نگاهی به خدمتکار اشاره کرد تا در لیوانش شیر بریزد، ییبو که واکنش جان را دید کورن فلکس را با شدت به گوشه ای پرت کرد و با حرص داد زد: الان یک ماهه منو تو خونه زندانی کردی نه میزاری برم تو محوطه نه منو بیرون میبری فکر کردی من زندانیتم؟

جان بدون نگاه کردن به صورت سرخ از حرص پسرک جواب داد: اره

ییبو ناگهان به گریه افتاد و با بغض و گریه گفت: چون منو خریدی نمیتونی باهام هر رفتاری رو بکنی ، حتی کسایی که حیوونم میخرن باهاشون اینطوری رفتار نمیکنن

جان با تمام توان تلاش میکرد تا اعصاب خودش را خورد نکند و به مضخرفات پسر گوش ندهد برای همین با لحن سردش زمزمه کرد: گمشو بیرون

ییبو صندلیش را با لگد عقب زد و از اشپزخانه بیرون دوید ، جان احساس میکرد که کودکی را به فرزندی گرفته و در حال بزرگ کردن اوست

ایزابل رو به جان تعظیمی کرد و به آرامی پرسید: ارباب میتونم صحبت کنم؟

جان سری به نشانه مثبت تکان داد و دخترک ادامه داد: ییبو اینجا خیلی تنهاست با توجه به شخصیتش مشخصه که پسر شیطون و پر جنب و جوش و با استعدادی هست ، ممکنه اجازه ی رفتن تو محوطه رو بهش بدید؟

جان لیوان را روی میز گذاشت و از سرجایش بلند شد و تنها با یک کلمه پاسخ داد : نه

و بی توجه به تعظیم مجدد دخترک از اشپزخانه خارج شد.

ییبو دقیقا از زمانی که جان با ارتور بر سر خریدنش رقابت کرد و در نهایت او را با قیمت هنگفتی خرید در خطر افتاده بود و این موضوع را هیچکس بهتر از جان نمیدانست.

از اشپزخانه که خارج شد ییبو را جمع شده روی مبل دید ، پسرک در حالی که پاهایش را در سینه جمع کرده بود و دستانش را دور پاهایش قلاب کرده‌و صورت خیس از اشکش را روی زانویش قرار داده بود ، دماغ و لپ هایش شبیه به کودکان سرخ شده بود و لبهایش را جلو داده بود.

جان بالای سرش ایستاد و با اخم گفت: بسه

ییبو بدون اینکه صورتش را از روی زانو هایش بردارد با غم لب زد: بس نیست

جان در حالی که کتش را روی یک دستش انداخته بود دست دیگرش را در جیبش فرو کرد: امشب یه چیزی و بهت میدم که دوسش داری.

ییبو نگاه معصوم و کودکانه اش را به جان دوخت و با لحن بچگانه ای گفت: گولم میزنی؟

جان تنها نگاهش را به چشمان براق پسرک دوخت و حرفی نزد ، لبخند روی لب های ییبو نشست و با ذوق از جایش پرید و استین جان را با انگشتاتش گرفت: چی بهم میدی جان گاگا

⌈ 𝗡𝗲𝗽𝗲𝗻𝘁𝗵𝗲 ⌋Donde viven las historias. Descúbrelo ahora