ییبو دست مادر ربکا را کشید و او را با محبت روی مبل نشاند. آنقدر شور و شعف داشت که با بیقراری از سمتی به سمت دیگر میرفت و همزمان صحبت میکرد که ربکا مچ دستش را گرفت و با عطوفت روی مبل کنار خودش نشاند و با لبخند پرسید: این مدت حالت چطور بود پسرم.
ییبو با چشمانی که دو دو میزد به زن زل زد و به آرامی بغضش را فرو داد. چقدر دلتنگ شنیدن این لفظ از دهان این زن بود. حالا انگار دلتنگیاش عظیم تر به نظر میآمد. ربکا یا روریکا تفاوتی نداشت، حتی دلیلش هم مهم نبود! آن زن در تمام خاطرات کودکیاش نقش داشت. دلداری های بعد از کابوسهای ییبو، خوراکی های خوشمزه و یا حتی نگرانی های ریز و درشتش! او فقط باید مراقب ییبو میبود اما برایش مادرانه خرج کرد. میتوانست نقش یک نگهبان را داشته باشد اما خواست که برای پسرک شکننده و آسیب دیده مادر باشد.
به آرامی لب زد: مامان ربکا.
لبخند غمگین زن پررنگ تر و بزرگتر شد. ییبو با دیدن بغض درون چشمان ربکا بهسرعت با آستین لباسش بینی و چشمانش را پاک کرد با خنده بزرگی غر زد: یعنی چی که هنوز برای من غذایی که برای تولدم میپختی رو نپختی؟
ربکا خندهی آرامی کرد و از جا بلند شد: بهنظرت میزارن اینجا غذا درست کنیم؟
ییبو لبهایش را جلو داد و با لحنی مطمئن تائید کرد: معلومه.
ربکا پس از اطمینان پیدا کردن وارد آشپزخانه شد و هر دو شروع به درآوردن مواد غذایی کردندو چند لحظه بعد ربکا مشغول پختن سوپ نودل شد.
هر دو انقدر مشغول پختو پز و حرف زدن بودند که مردی که کمی دور تر ایستاده بود و به آنها نگاه میکرد را نمیدیدند. ییبو از دلتنگی هایش میگفت و مادر ربکا از روزهای نبود ییبو. اینکه قلبش بیش از اندازه او را اذیت میکند و شاید روزهای آخر بودنش در این دنیاست و ییبو بغض کرده به او قول میداد که برای درمانش اقدام کند. جان به عقب برگشت و روی مبل نشستو پا روی پا انداخت. دستش را لا به لای موهای بلندش کشید و آنهارا عقب فرستاد. ییبو با حالتی کلافه موهایش را با کش بست و در حالی که با غر غر بهسمت جان میرفت گفت: از این موها خسته ام کوتاهشون میکنم.
رو به روی جان ایستادو با اخم به آشپزخانه اشاره کرد: مامان ربکا گفت توام بیای بخوری.
قبل از اینکه از جلوی جان عبور کند جان مچ دستش را گرفت و ایستاد و با حالت تاکیدی گفت: روریکا.. اسمش روریکاست
ییبو نوچ کلافه ای گفت: مگه این اسما هستن که مهمن؟ آدمان که اسما رو مهم میکنن.
جان نفس عمیقی کشید و کش موی ییبو را باز کرد: موهاتو کوتاه نکن.
و شروع به بستن موهای پسر کرد، ییبو با حالتی کلافه غر زد: مگه بابامی بهم میگی چیکار کنم چیکار نکنم؟
YOU ARE READING
⌈ 𝗡𝗲𝗽𝗲𝗻𝘁𝗵𝗲 ⌋
Romance꩜𝗪𝗿𝗶𝘁𝗲𝗿 : Hana ꩜𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲 : Mafia,Romanc,Smut, Fluff,Heavy Angst, Slice of life ꩜𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲 : ZSWW پسرکی یتیم که بعد از دزدیده شدن به یکی از وحشی ترین رئیس های مافیا فروخته میشه... ~قلمی دیگر از نویسنده فیک بیمار