"چپتر 38"

316 61 65
                                    

ییبو دماغش را بالا کشید و هردوپایش را در سینه جمع کرد و دستانش را دور پایش گره زدو چانه‌اش را روی زانویش گذاشتو باچشمان سرخش به مرد زل زد: زمانی که پدر و مادرت مردن و تو فراموشی گرفتی من از روریکا خواستم به عنوان آخرین ماموریتش مراقب تو باشه.

کمی مکث کرد و ادامه داد: تو اونو به اسم ربکا میشناسی. روریکا کوزولوف سومین نسل از یه خاندان مافیایی روس بودش که باید برای خاندان شیائو کار میکرد.

ییبو ناگهان از جا پرید و با چشمانی گشاد شده گفت: من این داستان و شنیدم.

تونگ سری تکان داد: احتمالا روریکا بهت گفته

ییبو تند تند سر تکان داد و دوباره روی تخت نشست: اره دو تا دختر عمو که مثل خواهر بودن پس اونیکی...

تونگ بلافاصله با اخم جواب داد: اون زن منو مادر جان بود.

ییبو با دهانی باز به مرد چشم دوخته بود و شیائوتونگ ادامه داد: روریکا اول دایه‌ی جان بود و مراقبش بود اما بعد از یسری اتفاقات من بهش دستور مراقبت از خانواده‌ی تورو دادم و از آمریکا فرستادمش چین.

ییبو نفسش را به‌سختی بیرون داد. حالا تصاویر محو کمی واضح شده بودند. زنی که زخمی جلوی خانه‌یشان افتاده بود!
ییبو با اخم و حالتی تفهیمی گفت: پس مامان ربکا به‌خاطر امنیت من مجبور شد تغییر هویت بده و سالها مراقبم باشه! حتی مجبور شد جان و ول کنه!

اطراف او همیشه افرادی بودند که مراقبش باشند و دوستش داشته باشند و او گاهی به‌خوبی آنها را نمیدید. تونگ سری به نشانه تائید تکان داد: بعد از هجده سالگیت من شخصاً خواستم تا مراقبت ازتورو متوقف کنه و بقیه‌اش دست من بود.

ییبو کمی فکر کرد و بعد با صدای بلندی گفت: دایی؟ تو اون ویلیام خوکه رو فرستادی دنبال من؟

و بعد با حالتی گیج از سرجایش بلند شد: تو کاری کردی منو بفروشه؟ اگر.. اگر منو به یکی غیر از جان میفروخت؟

با همان چشم هایی که به‌خاطر گیجی دو دو میزد به مرد با ابهت مقابلش زل زد و منتظر پاسخی از طرف او بود: امکان نداشت! هیچکس غیر از جان و آرتور اونجا تورو نمیخرید.

ییبو غر زد: اگر...
تونگ میان حرفش پرید و قاطع گفت: امکان نداشت
ییبو با لبهایی جلو داده روی تخت نشست: خب چرا زودتر نگفتی بهم که دایی هستی؟
تونگ با انگشتش ضربات آرامی به دسته‌ی چوبی صندلی وارد کرد: خیلی زود بود. اگر میگفتم کی هستم تو خیالت راحت میشد من میخواستم بجنگی! میخواستم جنگیدن و زنده موندن و یاد بگیری!

ضربات انگشتش را محکم تر کرد: و البته که جان گند زد
ییبو کنجکاو به مرد نگاه کرد: چرا؟
تونگ نیشخندی زد و بی توجه به سوال ییبو ادامه داد: تقریبا توی این زمینه به هدفم رسیدم و الان وقتش بود که بفهمی واقعا کی هستی.

⌈ 𝗡𝗲𝗽𝗲𝗻𝘁𝗵𝗲 ⌋Where stories live. Discover now