زمانی که از دانشگاه برگشته بود تنها و تنها تمرکزش را روی نوشتن نوت های موسیقیاش گذاشته و سعی داشت تا اهنگی از خودش بسازد.
مدتی گذشته بود که صدای درب اتاق آمد و آرتور بدون اینکه منتظر پاسخی باشد وارد اتاق شدو بی توجه به ییبو که سخت مشغول نوشتن بود روی صندلی نشست و با بی قیدی پا روی پا انداخت و بی مقدمه گفت: میدونی هیولا کوچولو، خیلی برام جالب و عجیبه که چرا تو دنبال انتقام از اون نیستی. در حالی که هم من هم تو میدونیم اگر بخوای میتونی اینکارو بکنی. دقیقا مثل کاری که با اون دختره کردی.
ییبو نگاهش را از روی دفتری که درونش نت های موسیقی نوشته بود برداشت و به آرتور زل زد. آرتور با خنده چشمکی زد: فکر نکردی که نمیفهمم هان؟ اون شیائوهم مطمئناً بیخیالت نیستش و میفهمه جریانو.
ییبو با بیخیالی شانهای بالا انداخت و بی توجه به صحبت آرتور درمورد امیلی پاسخ سوالش را داد: فایده اش چیه؟ تصور کن من الان ازش انتقام گرفتم و تو بدترین حالت کشتمش بعدش چی میشه؟ چی سر من میاد؟
دفتر را بست و گوشه ای گذاشت و هر دو دستش را پشت کمرش ستون و تکیهگاه بدنش کرد: انتقام یعنی من با پای خودم برم تو باتلاق. بعدش میافتم توی یه چرخه بی پایان از سیاهی و تاریکی ها. حاظرم شرط ببندم حتی ذره ای دلم خنک نمیشه نه بهخاطر اینکه عاشقشم بهخاطر اینکه بهنظر من روح آدما برای تاریکی آفریده نشده. و اینکارا روح ادم و کدر و سیاه میکنه.
خندهی آرامی کرد: من نمیخوام یه زندگی وسط لجنزار داشته باشم. دور و بر من پر بود از آدمایی که انتقام و به رها کردن ترجیح میدادن و با یه کارشون رو زندگی کلی آدم اثر میذاشتن.
پاهایش را از تخت آویزان کرد و آرام آرام تکان داد: من آدم خوبی نیستم. ولی میخوام ادم خوبی باشم . من نمیخوام بیوفتم تو چرخهی انتقام و نفرت. نه اینکه نتونما! نمیخوام که بتونم وگرنه هر کسی تو دنیا میتونه یه هیولای منحصر بفرد باشه فقط کافیه که بخواد.
آرتور نفسی کشید: پس میخوای چیکار کنی؟
ییبو نگاهش را به سقف دوخت: با وجود این اعتقاداتم من دو تا راه بیشتر ندارم یا ببخشم و رها کنم، یا ببخشم و کنارش بمونم.
آرتور ابرویی بالا انداخت: خب؟ تصمیمت چیه؟
ییبو شانه ای بالا انداخت: برای راهکار دومی دلایل بیشتری دارم برام مهم نیست چقدر در نظر بقیه احمق بهنظر بیام چون درنهایت این منم که باید تعیین کنم روحم و جسمم قراره کدوم مسیر و طی کنه.
لبخند دندان نمایی زد: اما هنوز کامل نبخشیدمش و اینبار قرار نیست راحت بیخیال همه چیز بشم. تمام این اتفاقات درسای بزرگی بهم داد و از من یه ییبوی بهتر ساختش. این آخرین فرصتیه که بهش میدم اما میخوام زمانی که این فرصت و بهش دادم مطمئن باشم که درصد خطاش انقدر پایین هست که من بتونم راحت بهش علاقه داشته باشم و کنارش زندگی کنم و مطمئن باشم این حس یه طرفه نیست.
VOUS LISEZ
⌈ 𝗡𝗲𝗽𝗲𝗻𝘁𝗵𝗲 ⌋
Roman d'amour꩜𝗪𝗿𝗶𝘁𝗲𝗿 : Hana ꩜𝗚𝗲𝗻𝗿𝗲 : Mafia,Romanc,Smut, Fluff,Heavy Angst, Slice of life ꩜𝗖𝗼𝘂𝗽𝗹𝗲 : ZSWW پسرکی یتیم که بعد از دزدیده شدن به یکی از وحشی ترین رئیس های مافیا فروخته میشه... ~قلمی دیگر از نویسنده فیک بیمار