miss you forever

390 60 22
                                    

8 months later

با لگدی که به پهلویش خورد فریاد دردمندش در گلو شکست.
"مگه بهت نگفتم این ماه باید اجازه بیشتری بدی؟"
با چشمان سرخ شده به مرد خیره شد و غرید:
"نکنه نمیفهی؟میگم نداریم..چطور میتونی اینقدر ابله باشی که نفهمی یه امگای باردار نمیتونه کار کنه؟"
مرد خشمگین از پاسخ او پایش را بلند کرد تا بار دیگر لگدی بر پهلویش بکوبد.
تهیونگ در خودش جمع شد و دستانش را سپر شکم برآمده اش کرد.

مرد با خشم به گوشه گوشه تن دردمندش لگد میکوفت و در همان دم جملات تحقیرآمیزش را به سوی امگا میراند.
"امگای هرجایی که حتی جفتای خودشم نخواستنش حق زندگی نداره..باخودت چی فکر کردی که توله رو نگه داشتی هرزه؟"
درد کلمات قلب شکسته تهیونگ را میفشرد.


حقیقت تلخ بود!
حتی جفت هایش هم او را نخواسته بودند. با صدای  افتادن مرد بر زمین چشمان اشکی اش را گشود.
یونگ با چهره ای سرخ از عصبانیت بالای آن مردک خوک مانند ایستاده بود و لگد های محکمش را بر صورت مرد میکوبید.
"چطور جرئت کردی باهاش اینطور صحبت کنی؟دلت میخواد بمیری؟آره؟"
تهیونگ نگاه بی فروغش را به یونگ دوخت. با درد ناگهانی که زیر شکم کبودش پیچید نفس در سینه اش حبس شد.
گویی هیچکس اکسیژنی برای تنفس وجود ندارد.
با درد به زمین خاکی چنگ زد و به خود پیچید. یونگ با دیدن وضعیت او به سرعت او را روی دستانش بلند کرد.
"هیونگ..هیونگ تو رو خدا...تورو خدا جوابم رو بده هیونگ..هیونگ"
فریادهای بغض دار یونگ گره درون گلوی او را نیز میگستراند.
"مر..مراقبش..با..باش یونگ"


یونگ به سرعت او را روی تشک کهنه دراز کرد و با فریاد پیرزن صاحبانه را فراخواند.
"هیونگ تو رو خدا طاقت بیار..هیونگ من هنوز بهت نگفتم چقدر دوست دارم"
تهیونگ با درد به دستان کشیده او چنگ زد و جیغ کشید.
با ورودی پیرزن به اتاق یونگ به سویش حمله ور شد و او را کنار تهیونگ کشید.
"داره به دنیا میاد...باید کمکش کنی"
پیرزن نگاه ترسانش را به یونگ دوخت.
"م.من..من نمی.."
جمله اش با جیغ دردمندی که تهیونگ کنار گوششان کشید قطع شد. پیرزن با وحشت رو به یونگ فریاد کشید:
"دیگ آب رو گرم کن..زود باش"

.
.
.
دقایق یکی پس از دیگری میگذشتند و جیغ های تهیونگ هر لحظه بلندتر از قبل میشدند.
یونگ با اضطرابی که وجودش را پر کرده بود ناخن شستش را زیر دندان گرفت و محکم گزید.
با جیغ آخری که از سوی اتاق برخاست همه چیز ساکت شد.
یونگ با وحشت به سوی درب چوبی خانه دوید اما هنوز در را نگشوده بود که صدای  شیون نوزاد برخاست.

بهت زده به در چوبی خیره شد. بالاخره به دنیا آمد!
یونگ با شادی قدم هایش را سرعت بخشید و وارد خانه شد. دیدن ملحفه و تشک خونی قلبش را میفشارد.
"هی پسر..بیا کمک"
با صدای کرخت پیرزن در جایش پرید و به سوی نوزاد شتافت.
نوزاد خونی هنوز هم اتاق را با گریه هایش پر میکرد. یونگ با شادی خندید و اشک هایش را زدود.
"باید چکار کنم؟"

پیرزن درحالی که وضعیت تهیونگ را سامان میبخشید گفت:
"تا من به این امگا میرسم با پارچه خیس شده با آب ولرم بچه رو تمیز کن"
یونگ با شوق سرش را تکان داد و پارچه تمیزی از کنار پیرزن کش رفت. کمی آن را در آب داغ فرو برد، آبش را گرفت و اجازه داد تا پارچه کمی خنک شد.


impossible wishWhere stories live. Discover now