_مهم نیست حالا سریع بیاین بالا ...انگار یکی امارمونو داده
جونگکوک اینو گفت و یه لحظه بدن ویکتور قفل کرد
امار دادن ؟...ینی قرار بود تو روز اول کاریش بعد چند سال دستگیر بشه؟...
سریع حرفای هیون رو به مینگیو منتقل کرد مینگیو هم یکی محکم کوبید تو سر خودش
_شت اسانسور
خب از قرار معلوم انگار اونا به اسانسور نیاز داشتن و اسانسور لنتی بخواطر کارت مینگیو توی طبقه ای که اونا بودن قفل شده بود و اونا شک کرده بودن
سریع سوار شدن تو طبقه منفی یک پیاده شدن که اسانسور رو خالی بفرستن بالا و خودشون با پله خودشونو رسوندن بالا
ازدور چندین ادم با لباس رسمی رو میدیدن که موهای نعنایی جونگکوک بینشون کاملا از دور تو چشم بود بهشون نزدیک شدن و احترام کوچیکی گذاشتن
افرادی که برای بازرسی اومده بودن با قیافه های عبوس به اون دو نفر نگاه کردن که یهو یکیشون با تن صدای اروم و متعجب گفت
_وکیل کیم؟..
ویکتور یه لحظه هنگ کرد و نگاهی به دور و برش انداخت بعد یهو به این نتیجه رسید که اصن وکیل کیم به جز خودش اونجا نیست سرشو اورد بالا و به اون بازرس نگاه کرد
_اوهه...اقای چویی واقعا شمایید ؟سریع شناختش نمیتونست اون چهره رو فراموش کنه
چهره ای که صاحبش تو دفتر وزیر سعی در لمس کردنش داشت
_هیی ..تو اینجا چیکار میکنی وکیل کیم ...شنیده بودم از دفتر وزیر اومدی بیرون پس اومدی اینجا
ویکتور لبخند ساختگی زد و سرشو انداخت پایین تا نگاهش به نگاه چندش اون مرد برخورد نکنه
_بله درسته تو تیم اینجا استخدام شدم کار اونجا یکم برام سنگین بود
_عااا پس اقای جئون رو میشناختین از قبل
_ایشونو تو استرالیا ملاقات کرده بودم اتفاقی بهم برخوردیم اینجا
_پس که اینطور ...وای ساعتو نگاه کن دیرمون شده ماهم کم کم باید بریم دیگه..
اقای چویی گفت و اون مکانو با تیمش ترک کرد و ویکتور موند و بقیه افراد با قیافه هایی شوکه شده
_واووو پسر نجاتمون دادی ...
مینگیو گفت و تنه ای به ویکتور زد
_خوبه روز اول خوبی داشتی برامون ..
جونگکوک با لحن خشکی گفت و دستاشو گذاشت تو جیبش و رفت سمت دفترش
_من بعید میدونم ....قراره زیاد ببینیمش ...
ویکتور انقدر اروم گفت که به گوش بقیه نرسید میدونست اون به راحتیا بیخیالش نمیشه
_اویی وکیل ... باید شیرینی بدیا ...رئیس به این راحتی از کسی تعریف نمیکنه ..اوکی بسه دیگه بریم که شامو بخوریم
تمین گفت و راه افتاد
ویکتور نمیفهمید ...اخه کاری نکرده بود جز خوش و بش با اون ادم نچسب و تمین از تیز بودنش متوجه حالات ویکتور بود
_این بازرسا هر هفته میان و هیچوقت هم به همین راحتی نمیرن تا دونه دونه چیزای تو انبار و رسیدا رو نشمرن نمیرن ...اما انگار با اومدن تو معجزه شد ...اصن هیچ مدرکی هم نخواستن ازمون
تمین گفت و وارد سلف شرکت شد و ویکتور هم لبخند ساختگی زد و دنبالش راه افتاد
_خب سلف اینجاست اکثر مواقع خالیه ..چون....
_یجورایی میشه گفت یه حالت ساختگی داره اینجا ....ما اینجا غذا نمیخوریم ...در واقع خیلی کم کلا غذا میخوریم ...هر کسی تو تایم استراحت خودش میره غذا میخوره ....
_ولی آشپزخونه اش فعاله جیمین هر از چندگاهی میاد برامون اشپزی میکنه .....خب در حقیقت اون تو اشپزخونه کار میکنه
تمین اخر جملشو با پوزختد گفت و ویکتور هم سرشو تکون داد
اما ویکتور انقدر ذهنش درگیر و پاک بود که متوجه منظور دار بودن حرف هونگ نشد
_حرف جیمین شد راستی اون کجاست؟نباید انبار باشه؟
تمین گفت و متعجب به مینگیو نگاه کرد
_رفته بندر بار جدید رسیده ..رفته برای چک کردنش فردا برمیگرده
_ اگه اینطوریه فردا باهاش اشنا میشی وکیل جان ..خیلی پسر ملوسیه ..فعلا میخوای برای امروز بسه حس میکنم هنوز نتونستی هضم کنی وضعیت رو برو یه استراحتی بکن من به رئیس میگم که رفتی
YOU ARE READING
MEANINGLESS (KOOKV)
FanfictionEverything is meaningless BTS fic کاپل: کوکوی ژانر:مافیایی _جنایی_عاشقانه_حقوقی_ورژن هپی اند خلاصه : کیم ویکتور همراه برادر و دوستش در استرالیا در رشته محبوبش مشغول به تحصیل هستن اما در این میان اتفاقاتی رقم میخوره که ویکتور داستان مارو از هدف اصلی...