فردای اون روز تصمیم بر این شد که جونگ کوک به همراه جیمین و وی با یه ماشین شخصی به محل قرار برن و یونگی هم با یه تیم پشتبیبان محض احتیاط هوای اونا رو داشته باشه
اما شبی که گذشت خیلی سخت تر از این حرفا برای همشون بود چه از وی ای که از استرس خوب نخوابید و توی تخت خواب یکنفره اش هی غلت میخورد و چه جونگ کوک ی که اون شب به دلیل تشدید سردردش براش جهنم شد
اون شب یونگی برای اینکه اخرین گزارش امروزش رو تحویل بده رفت که یه سر به جونگ کوک بزنه وقتی دفترش شد جونگ کوک رو ندید اما صدای نفس نفس زدن میومد دستش به طور ناخوداگاه سمت اسلحه اش رفت و به سمتی که ازش صدا میومد نشونه گرفت و اروم اروم قدم برداشت و وقتی به میز بزرگ رسید با دیدن جونگ کوک که روی زمین افتاده بود سریع اسلحه از دستش افتاد و رفت سمت بدن کم جون جونگ کوک
_جونگ کوک ا ... حال..حالت ..خوبه؟
یونگی همیشه از سردرد های جونگ کوک میترسید ...اینکه هی جونگ کوک رو اذیت میکرد اون سردردا باعث شده بود خیلی نسبت بهش حساس بشه به هر حال جونگ کوک مثل برادر کوچیکترش بود که نمیخواست بلایی سرش بیاد و هر وقت جونگ کوک رو میدید که اینطور زجر میکشه قلبش میشکست چون حتی کاری هم نمیتونست براش بکنه
جونگ کوک ی که بهوش بود اما از شدت سردرد و سرگیجه اصلا خوب نبود به استین یونگی چنگ زد و محکم فشارش داد_هیوو...نگ...
یونگی با دیدن حال جونگ کوک بغض کرده بود حتی اونم نمیتونست درست صحبت کنه همونطور که روی زمین نشسته بود سر جونگ کوک رو محکم بغل کرد
_چیزی نیست ...خوب میشه داداشم ...هیونگ اینجاست الان یکاری برات میکنم
با صدایی که بخاطر بغضش دورگه شده بود گفت و تلفنش رو از جیبش دراورد چاره ای نداشت باید با جیمین تماس میگرفت
_بله یونگی هیونگ
_جیمی..جیمینا ...میگرن کوک ....
همین دو کلمه کافی بود تا جیمین متوجه بشه سریع تلفن رو قطع کرد و توی همون خیابونی که بود دور زد و برگشت سمت شرکت
_هیونگ ...داری کجا میری؟؟
سونگهون که دید جیمین داره دور میزنه پرسید
_جونگ کوک دوباره میگرنش اوت کرده
جیمین خیلی خشک و با اخمی که بین ابروهاش بود جواب داد وقتی بحث کوک میشد جیمین دیگه اون ادم سابق نمیبود ..حاضر بود هر کاری انجام بده تا جونگ کوک کمی ارامش داشته باشه و درد نکشه یجورایی که هر کی ندونه فکر میکرد به جونگ کوک احساساتی داشت اما وی از احساسات ادما خبر داره
وقتی رسید ماشینو بدون اینکه اصن متوجه باشه کجاست پارک کرد کیفش رو برداشتو پیاده شد اما قبلش به سونگهون گفت
YOU ARE READING
MEANINGLESS (KOOKV)
FanfictionEverything is meaningless BTS fic کاپل: کوکوی ژانر:مافیایی _جنایی_عاشقانه_حقوقی_ورژن هپی اند خلاصه : کیم ویکتور همراه برادر و دوستش در استرالیا در رشته محبوبش مشغول به تحصیل هستن اما در این میان اتفاقاتی رقم میخوره که ویکتور داستان مارو از هدف اصلی...