جونگ کوک به سختی با مرگ ادما کنار میومد حتی اگه غریبه باشن ولی چیزی که این وسط جونگ کوک باهاش مشکل داشت کشته شدن بود نه مرگ عادی
به عقیده جونگ کوک هیچ فردی سزاوار کشته شدن نیست هیچکس حق نداره زندگی یه فرد دیگه رو کوتاه کنه و این فقط یکی از دلایلیه که توی باند جی مایر کسی حق کشتن نداره و از دلایل دیگه این قضیه یجورایی میتونیم به مرگ والدین و خانواده کوک اشاره کنیم
جونگ کوک از همون اول بچه تنها و گوشه گیر و کم حرف و زورگویی نبود
اون فقط یه پسر بچه خیلی باهوش و مودب بود که یروز وقتی از مدرسه خیلی خوشحال مفتخر کارنامه بدست برمیگرده خونه با جنازه پدر و مادرش روبه رو میشه که توسط طلبکارای پدرش کشته شده بودن و حتی ازون سال برادر و خواهر کوچیکترش هم گم میشن
اون پسر بچه ازونجا که ۹ سال بیشتر سن نداشت کسی نه به حرفش گوش میکرد نه خودش میتونست کاری کنه پس برای مدت کوتاهی که یکم بزرگتر بشه پیش همسایه مهربونشون خانواده مین همراه با یونگی زندگی میکنه اما سریع پیداش میکنن و به یتیم خونه منتقلش میکنن و خونواده ای انگلیسی اونو به فرزند خوندگی قبول میکنن اما حتی اون خانواده انگلیسی که خانواده جدید کوک رو تشکیل داده بودن هم تو یک اتیش سوزی از بین میرن و جونگ کوک دیپورت میشه به کره و پیش همراه همیشگیش یونگی بر میگرده در حالیکه اون هم مادرش رو از دست داده بود ...
و کی میدونه تو این جور شرایط بچها چطور بزرگ میشن و چه چیزایی رو تجربه میکنن
حتی بعد از گذشت اینهمه سال جونگ کوک همچنان بر اصول و قوانین خودش پایبند بود و کسب درامد میکرد تا شاید بتونه روزی خواهر و برادرش رو پیدا کنه اما از طرفی برای پیدا کردنشون کمی ناامید شده بود یجورایی با خودش میگفت" اگه اونا زنده بودن احتمالا خودشون میتونستن منو پیداکنن "یا فکرایی مثل "شاید نمیخوان پیدا بشن" به سرش میزد و هر از چند گاهی ناامید میشد اما بازم به تلاشش ادامه میداد چون دلیلی برای ادامه زندگیش یا حتی زندگی کردن نداشت
اگه همون یه هدف هم برای خودش نمیساخت زندگیش از همینی که بود بی معنی تر میشد ولی زمان الان که همچین بساطی رو برپا کرده بود و در تلاش بود به افراد معتمدش کمک کنه انگار داشت کم کم ازون زندگی بی معنی خارج میشد هر چی جلوتر میرفت دایره ادمای اطرافش بزرگتر میشدن و به وظایف کوک اضافه میکردن و سرش رو گرم میکردن طوری که اون زندگی قبلیشو یجورایی فراموش کرده بود و در کل وقتی به خودش اومد دید که نمیخواد این ادمای اطرافشو مثل اعضای خانوادش از دست بده این خانواده جدیدی بود که ساخته بود برای خودش و نمیخواست از هم بپاشه
شاید این جونگ کوک ۲۹ سال سنش باشه اما از درون عقده های یه بچه ۹ ساله رو داره که شدیدا نیازمند یه خانواده و اغوش گرمه و همونطور که هر بچه ای وابسته خانوادشه
درسته که وی فقط یک روزه که وارد به اصطلاح خانواده جونگ کوک شده اما شاید حتی به خاطر اون دیدار کوتاهی که چند سال پیش داشتن بهش حس نزدیکی میکرد و الان که حالش رو اینطوری میدید و میدونست مقصر خودشه که سر خود نقشه هاشو اجرا کرده حس عذاب وجدان و ناراحتی خیلی زیادی داشت و ازونجا که هر نوع احساسات و هیجانات شدید میتونست باعث تشدید میگرنش بشه از حال رفته بود
پلکاش رو خیلی اروم و به سختی از هم باز کرد و با سقف کرم رنگ اتاق یونگی مواجه شد
یکم که تونست تجزیه تحلیل کنه و قبل از اینکه متوجه سر دردش بشه اروم سر جاش نشست و به دور و برش نگاه کرد
YOU ARE READING
MEANINGLESS (KOOKV)
FanfictionEverything is meaningless BTS fic کاپل: کوکوی ژانر:مافیایی _جنایی_عاشقانه_حقوقی_ورژن هپی اند خلاصه : کیم ویکتور همراه برادر و دوستش در استرالیا در رشته محبوبش مشغول به تحصیل هستن اما در این میان اتفاقاتی رقم میخوره که ویکتور داستان مارو از هدف اصلی...