_اون....اون زندس؟!
این تنها جمله ای بود که جونگکوک تونست به زبون بیاره
_همین سه ساعت پیش از بیمارستان اوردمش ....عملش ۱۰ ساعت طول کشیده و معجزه بوده که زنده مونده
نامجون خیلی مختصر گفت و بعد ادامه داد
_اینم برای اینکه بهم اعتماد کنی کافی نیست؟
اون مطمئنا نمیتونست اینشکلی اعتماد جونگکوکو بدست بیاره
_اون زندس...ولی چطور...چجوری؟...
تهیونگ بهت زده پرسید
_یونگ بهم گفت از شر جنازش خلاص شو فقط سرش رو برای جی مایر بفرستم ....منم ازونور پیچیدم به بازی و سریع رسوندمش بیمارستان ...اون خبر نداره که من مینگیو رو اوردن خونه خودم ..یا اصلا نمیدونه هنوز زندست
نامجون گفت و رفت سمت تخت مینگیو و کنار دستگاهی که نشون دهنده ضربان قلب و فشار مینگیو بود ایستاد
_اینجا خونه توئه؟...
تهیونگ خیلی اروم پرسید
انگار خیلی چیزا بود که در مورد برادرش نمیدونست
برادرش به چه درامدی رسیده که همچین خونه ای تونسته بخره البته خودشم دست کمی از نامجون نداشت اما بازم انگار این جدایی و بی خبری از هم خیلی بهشون ضربه زده بود_تهیونگا ....من....من خییلیی معذرت میخوام...نمیدونم چطور کارمو جبران کنم ...اما...اما همش به خاطر صلاح خودت بود...نمیخواستم تورو درگیر کنم...اما مثل اینکه خودت با پای خودت اومدی وسط داستان و درگیر شدی ...
نامجون کمی با شرم گفت و سرش رو انداخت پایین
_تو ...تو منو رها کردی به حال خودم ....عملا منو ول کردی ...نه یه زنگی ...نه یه پیامی ...نه حتی یه نامه ای ...لنتی تو برادرمی...اصلا تو خودت تو این مخمصه چیکار میکنی ...مگه خودت نمیخواستی به اصطلاح قانونی حلش کنی هان؟
تهیونگ که کمی عصبانی شده بود گفت و منتظر جوابی از برادر تازه پیدا شدش بود
_من به عنوان جاسوس پلیس اینجام....من خودم روانشناسم کیم تهیونگ ...میدونم ....میدونم تو ام اذیت شدی...ولی...این تنها راه بود ....من مغرور بودم و نمیخواستم از نظرم برگردم ...ولی فهمیدم که قانون این عوضیا رو مجازات نمیکنه...
_اینا مهم نیست ..خییلی ازت ممنونم که مینگیو رو نجات دادی ولی حالا دقیقا میخوای چه غلطی بکنی؟.....
جونگکوک وسط حرف نامجون پرید و با کمی عصبانیت پرسید
_بیاید فعلا از اتاق بریم بیرون تا راحت صحبت کنیم
نامجون گفت و از اتاق رفت بیرون راست هم میگفت بالای سر یه مریض که توی کما بود صحبت کردن زیاد خوب نبود پس همشون اون اتاقو ترک کردن و اخرین نفر جونگکوک بود که از اتاق رفت بیرون و قبل از بیرون رفتن و بستن در نگاه غمزده ای به بدن بیهوش مینگیو که به زور دستگاها زنده بود کرد و اروم درو بست انگار که مینگیو خواب بود و نمیخواست بیدارش کنه
رفتن داخل اتاق پذیرایی و روی مبل نشستن
جکسون رفت نزدیک نامجون و تقریبا کنارش نشست و همزمان گفت
YOU ARE READING
MEANINGLESS (KOOKV)
FanfictionEverything is meaningless BTS fic کاپل: کوکوی ژانر:مافیایی _جنایی_عاشقانه_حقوقی_ورژن هپی اند خلاصه : کیم ویکتور همراه برادر و دوستش در استرالیا در رشته محبوبش مشغول به تحصیل هستن اما در این میان اتفاقاتی رقم میخوره که ویکتور داستان مارو از هدف اصلی...