taehyung pov
امروز بالاخره بعد از شش ماه دوری میخوام برگردم به خونه، پیش منبع آرامشم
پسرک دوست داشتنیم
آخ که چقدر دلم برای اغوشش تنگه برای نفساش برای خنده هاش...یعنی الان چه شکلی شده؟ موهاشو کوتاه کرده یا گذاشته طبق سلیقه من بلند بشه؟
یعنی الان هنوز اون پیراهن قشنگ ها شو میپیوشه؟ هنوزم برام میخنده؟...یعنی منو میبخشه که بی خبر رفتم؟
یعنی ازمن متنفر شده..؟ نه... اون نمیتونه
اون میدونه که نفس منه و همه وجودمه... مگه نه؟writer pov
بالاخره بعد از ساعت ها توی قطار موندن و کلنجار رفتن با خودش و افکار نابه سامانش به بوسان رسید ، جلوی خونه پسرش
پاره تنش
عطر گل های رز حیاط خونه اش تا سر کوچه می رسید
همون گل هایی که تهیونگ میمرد هر وقت که پوست نازک پسرش و می خراشیدن. جون میداد با هر زخم با هر قطره خونی که از دست هاش می چکیداون پسر همه زندگی تهیونگ بود
اون پسرک ۱۹ ساله گل فروش ، عمر او بودبا ترس زنگ در رو فشار داد ، استرس داشت دست هاش میلرزید
چه بلایی سر فرمانده کیم تهیونگ ، فرمانده یگان هوایی ارتش کره اومده بود که از ترس پس زده شدن صداش میلرزید و تنش مثل گنجشک یخ زده در زمستان دوری اون پسر ، از سرما به خود میپیچید و چشمانش به سیاهی شب بود ؟!
بالاخره صدای لطیف پسرکش و شنید
_ بله ؟ کیه ؟
دلش لرزید، بغض سنگینی گلوش و بی رحمانه میفشرد
کلمات به طرز عجیبی گم شده بودند ، لب هاش تکون میخوردند ولی صدایی ازشون خارج نمیشد
چشماش و بست و پا پس کشید، خواست فرار کنه ولی با دوباره شنیدن صدای نازدار دردانه اش ، نفسش تو سینه حبس شد_ ت..تهیونگی..... تویی ؟؟
دلش ضعف رفت برای صدازدنش ، برای لکنت زبان دوباره برگشته پسرکش
برای بغض نهفته تو صداش
ففط زبانش نه ، همه اعضا و جوارحش
همه
یک صدا شدند ، برای آرام کردن قلب بی طاقت فرشته اش+ آره دلبرکم... منم.. تهیونگ تو
اما در اون سمت ، تمام وجود پسرک یخ بست
نفسش تنگ شد ، چشمانش تر
چشمانش تار شد و بدون آنکه بفهمد از حال رفت
taehyung pov
منتظر بودم دوباره صدای گلبرگ مو بشنوم .. چندبار صداش زدم
+ دلبر من ... جواب نمیدی ؟ نمیخوای درو با...
با صدای افتادنش ، قلبم ایستاد
زمان متوقف شد
مثل دیوانه ها فریاد زدم، کار سختی نبود که از دیوار بالا برم و خودمو به پاره تنم برسونمنمیدونم چطور دویدم و فریاد کشیدم ، اصلا نمیدونم چطور گذشت ولی تا به خودم اومدم
بالاسرش بودم
تمام عضلاتم درد میکرد بس که به در کوبیده بودم و اونو شکسته بودم ، اما مگه مهم بود، دلیل نفس کشیدنم پشت اون در لعنت شده بود..اون پسر من بود؟... اون جسم نحیف و اون صورت ظریف تر از همیشه؟.. اون خرگوش من بود؟
با زانو افتادم کنارش و سریع سرش و بلند کردم و رو پام گذاشتم
سرش و بغل گرفتم و شروع کردم به نوازش گونه های سردش
+ ماه من ؟... اینه رسم خوشامد گویی ؟ ...دلبر من کی وقت کردی انقدر لاغر و ضعیف بشی ؟... کار منه نه؟ من این کارو باهات کردم عمرم؟ ...
به رسم عادت همیشه، قرص قلب پسرکش و توی جیبش داشت . سریع یکی زیر زبونش گذاشت و جسم سبک شده پسر و بلند کرد تا به اتاق خوابش ببره
گونه شو به صورت پسرش چسبوند+ میخوای من و از دیدن آسمون چشمات محروم کنی ؟ نازنینم ؟ دلم تنگته همه کسم...
آروم و با احتیاط پسرشو خوابوند ، روی تنش بوسه میزد هرجایی که میتونست و بوسه میزد ، با هر بوسه معذرت میخواست
+ نکن این کارو با قلبم جونک کوکم...قلب بی جنبه ام وایمیسته ها... مثل تو قوی نیست فدات شم چشماتو باز کن عزیزکم... ببخش منو .. ببخش فرشته...
پایان پارت اول .
لطفا با نظرات تون بهم انرژی بدین.
YOU ARE READING
My little flower boy | VKOOK
Fanfictionپسرک گل فروش من [ تکمیل شده ] تهیونگ بعد از مدت ها دوری به خاطر کارش به خونه برمیگرده، چی میشه اگه بفهمه جونگ کوک کوچولوش دیگه مثل قبل نیست و نمیخوادش ؟ ژانر : romance, dram ، angst __________________________________ ساقه های زخمی ات را بغل...