دو هفته بعد
با حس نور آفتاب پشت پلک هاش چشم باز کرد ، با حس خالی بودن جای تهیونگ از جاش بلند شد . با نگرانی و اخمی چشم هاش و اطراف چرخوند.
+ تهیونگ ؟!
از جاش بلند شد تا دنبال مرد بگرده. دو هفته گذشته بود اما تهیونگ هنوز کامل ریکاوری نشده بود. مرگ مرد جلوی چشمای خودش ، ضربه بزرگی به احساساتش زده بود اما در طول این مدت جونگکوک صبوری کرده بود و ازش مراقبت کرده بود و تا حد زیادی بهتر شده بود . اما سولهی بیشتر اوقات توی اتاق خودش و حبس میکرد، این مدت خیلی لاغر و ضعیف شده بود و این پسر ها رو ترسونده بود.
به گشتن توی خانه ادامه میداد، که با دیدن سایه ای توی بالکن، داخل دوید و تهیونگ رو پیدا کرد.
+ صبح بخیر تهیونگ.. نگرانت شدم..
با لبخند کمرنگی از جاش بلند شد
_ صبح بخیر عزیزکم
چرا؟ من که خوبم ...
اومدم یکم هوا بخورم..پسر جلوتر رفت و بهش نگاه کرد
پلک های متورم و چشمای به خون نشسته اش و که دید ، تا ته ماجرا رو خوند . روی نوک پاهاش ایستاد و پیشونی مرد و بوسید ، از چشماش نگرانی می بارید+ من بمیرم برات...
دوباره کابوس دیدی ؟ گریه کردی؟..مرد اخمی کرد
_ اولا تو بیخود میکنی بمیری
دوما آره ولی خوبم...با در آغوش کشیدن تن ظریف پسرک ، هومی کرد
_ هومم...چون تو هستی خوبم ...لبخندی زد و گونه مرد و بوسید
+ من میرم صبحانه رو حاضر کنم ، خاله رو راضی کن بیاد یه لقمه بخوره باشه؟ خیلی ضعیف شده...
با اسیر شدن مچ دستش به مرد نگاه کرد_ نمیشه نری و من تورو واسه صبحونه بخورم ؟
خندید و به سرعت بوسه ای روی لب مرد گذاشت و به سمت آشپزخونه پا تند کرد+ فعلا همین و داشته باش آقا!
و مرد با لبخند عمیقی به پسرش نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد
_چشم ، امید زندگیم...
با هزار اصرار و تمنا ، زن چند لقمه صبحونه خورد
+ مامانی ..؟ یکم بیشتر بخور...× نه عزیز مادر.. دستت درد نکنه.. من خیلی میل ندارم
با بلند شدن از سر میز ، آروم آروم به سمت اتاقش قدم برداشت، زن مهربان از داغ همسرش قدش خمیده شده بود و قلبش دیگه توان تپیدن نداشت ...
با درد راه میرفت
با درد میخوابید
با درد بیدار میشد
با درد زندگی میکرد...با ناراحتی آهی کشید و به رفتن سولهی نگاه کرد. تهیونگ به آرومی دستش و گرفت
_ خوب میشه عزیزم... زمان لازم دارهمتقابلا دست مرد و فشرد
+ میدونم اما اینطوری دیدن مامان... و تو.. خیلی قلبم و درد میاره..
با غم چشمای پسرش آشنا بود، اون غم و خودش هرروز توی آینه میدید
با بالا آوردن دست پسر، پشتش و بوسه زد
YOU ARE READING
My little flower boy | VKOOK
Fanfictionپسرک گل فروش من [ تکمیل شده ] تهیونگ بعد از مدت ها دوری به خاطر کارش به خونه برمیگرده، چی میشه اگه بفهمه جونگ کوک کوچولوش دیگه مثل قبل نیست و نمیخوادش ؟ ژانر : romance, dram ، angst __________________________________ ساقه های زخمی ات را بغل...