پارت بیست و هشتم

681 93 9
                                    

دو هفته بعد

با حس نور آفتاب پشت پلک هاش چشم باز کرد ، با حس خالی بودن جای تهیونگ از جاش بلند شد . با نگرانی و اخمی چشم هاش و اطراف چرخوند.

+ تهیونگ ؟!

از جاش بلند شد تا دنبال مرد بگرده.  دو هفته گذشته بود اما تهیونگ هنوز کامل ریکاوری نشده بود. مرگ مرد جلوی چشمای خودش ، ضربه بزرگی به احساساتش زده بود اما در طول این مدت جونگکوک صبوری کرده بود و ازش مراقبت کرده بود و تا حد زیادی بهتر شده بود . اما سولهی بیشتر اوقات توی اتاق خودش و حبس می‌کرد، این مدت خیلی لاغر و ضعیف شده بود و این پسر ها رو ترسونده بود.

به گشتن توی خانه ادامه می‌داد،  که با دیدن سایه ای توی بالکن، داخل دوید و تهیونگ رو پیدا کرد.
+ صبح بخیر تهیونگ.. نگرانت شدم..
با لبخند کم‌رنگی از جاش بلند شد
_ صبح بخیر عزیزکم
چرا؟ من که خوبم ...
اومدم یکم هوا بخورم..

پسر جلوتر رفت و بهش نگاه کرد
پلک های متورم و چشمای به خون نشسته اش و که دید ، تا ته ماجرا رو خوند . روی نوک پاهاش ایستاد و پیشونی مرد و بوسید ، از چشماش نگرانی می بارید

+ من بمیرم‌ برات...
دوباره کابوس دیدی ؟ گریه کردی؟..

مرد اخمی کرد
_ اولا تو بیخود میکنی بمیری
  دوما آره ولی خوبم...

با در آغوش کشیدن تن ظریف پسرک ، هومی کرد
_ هومم...چون تو هستی خوبم ...

لبخندی زد و گونه مرد و بوسید
+ من میرم صبحانه رو حاضر کنم ، خاله رو راضی کن بیاد یه لقمه بخوره باشه؟ خیلی ضعیف شده...
با اسیر شدن مچ دستش به مرد نگاه کرد

_ نمیشه نری و من تورو واسه صبحونه بخورم ؟
خندید و به سرعت بوسه ای روی لب مرد گذاشت و به سمت آشپزخونه پا تند کرد

+ فعلا همین و داشته باش آقا!

و مرد با لبخند عمیقی به پسرش نگاه کرد و زیر لب زمزمه کرد

_چشم ، امید زندگیم...







با هزار اصرار و تمنا ، زن چند لقمه صبحونه خورد
+ مامانی ..؟ یکم بیشتر بخور...

× نه عزیز مادر.. دستت درد نکنه.. من خیلی میل ندارم
با بلند شدن از سر میز ، آروم آروم به سمت اتاقش قدم برداشت، زن مهربان از داغ همسرش قدش خمیده شده بود و قلبش دیگه توان تپیدن نداشت ...
با درد راه می‌رفت
با درد می‌خوابید
با درد بیدار میشد
با درد زندگی می‌کرد...

با ناراحتی آهی کشید و به رفتن سولهی نگاه کرد. تهیونگ به آرومی دستش و گرفت
_ خوب میشه عزیزم... زمان لازم داره

متقابلا دست مرد و فشرد
+ میدونم اما اینطوری دیدن مامان... و تو‌‌‌‌‌.. خیلی قلبم و درد میاره..
با غم چشمای پسرش آشنا بود،  اون غم و خودش هرروز توی آینه میدید
با بالا آوردن دست پسر، پشتش و بوسه زد

My little flower boy | VKOOKWhere stories live. Discover now