پارت سی ام ( last part)

1.1K 94 41
                                    

امروز سومین سالگرد آشنایی شون بود ، سه سال گذشته بود از عشقی که در قلبهای پاکشون جوانه زده بود و حالا به نهال زیبایی تبدیل شده بود .
امروز برنامه داشت پسرک را سورپرایز کند تا شاید دردهایی که این مدت کشیده بود ، کمی‌جبران‌ شود . خودش هم باورش نمیشد درست سه سال پیش در دکه کوچک گلفروشی دل به پسری ساده و زیبا بست و حالا او تمام زندگیش بود .
با مشورت خاله عزیزش، تصمیم گرفتند غذاهای مورد علاقه پسر را آماده کنند تا به محل دیت ببرند. تهیونگ جای زیبایی رو برای اون روز پیدا کرده بود تا پیک نیک عاشقانه ای داشته باشند و میخواست کنار او ساعت های زیادی حرف بزند و بگذارد قلب هایشان عشق بازی کنند.
با دیدن خاله اش که سبد بزرگی رو حمل می‌کرد سریع به کمکش شتافت
_ من میارم خاله ! کمرتون درد میگیره .
با گرفتن سبد خوراکی ها ، اون و در صندوق عقب ماشین جای داد.
با در آغوش گرفتن خاله اش ، در ماشینش نشست و منتظر پسر شد. موزیکی پلی کرد و سرش و به پشتی صندلی تکیه داد. با سوارشدن پسر به سمتش چرخید و غر زد
_ یخورده دیرتر تشریف می اوردین عالیجناب !
+ ایشش! نمیدونستم چی بپوشم آخه
_ تو که توی همه لباسات انقدر زیبایی، واسه چی انقدر خودت و اذیت میکنی ؟
با خنده موتور ماشین و روشن کرد و به سمت مقصدی زیبا راه افتاد.

+ تهیونگ ؟
_ جان دلم؟
با کم‌کردن صدای ضبط رو به مرد کرد
+ کجا میریم؟ نکنه داری منو میدزدی ؟
با کنترل خنده اش، چشماش و گشاد کرد
_ واو! از کجا فهمیدی ؟ میگن این پسرای بوسانی باهوشن ها من باور نمیکردم

بعد هم با جدیت اضافه کرد
_ معلومه که دارم می‌میدزدمت کوچولو
میخوام باهات کباب درست کنم !

با مشتی که به بازوش خورد خندید
+ لوس نشو دارم جدی میگممم , خیلی از شهر دور شدیم !

_ گفتم که میخوام کباب درست کنم نباید بوش به دماغ کسی بخوره

چشماش و باریک کرد و دست به سینه نشست، که مرد صدای ضبط و زیاد کرد و باهاش خوند .
+ خیلی لوسی!
_ تو هم خیلی نازی !
با خنده پسر، صبرش تموم شد و با دست آزادش ، دست پسرک و گرفت و طولانی بوسید

_ وقتی انقدر خوشگل میخندی ، تصادف کردیم تعجب نکنی ها همش تقصیر خودته



با پارک کردن ماشین، سریع پیاده شد و سمت جونگ کوک رفت. با انگشت های بلندش چشمای پسر و گرفت.
_ از اینجا به بعدش و چشم بسته میای زیبا
+ چی-؟‌‌ چرا تهیونگ ؟؟ الان میخورم زمین ها!
_ حواسم بهت هست بیبی ، حواسم هست

از پشت سر پسر و هدایت میکرد‌‌ و با یک‌دست چشم‌هاش و با دست دیگر کمرش و گرفته بود

_ یکم دیگه برو راست ، آفرین
حالا مستقیم برو بیبی ، همینجا وایسا!
با ایستادنش نسیم خنکی موهاش و پریشون کرد فرمانده با خنده گردن خوش عطرش و بوسه زد و دستش از روی چشمان پسر کنار رفت
_چشماتو باز کن نور زندگیم !

My little flower boy | VKOOKWhere stories live. Discover now