خندهی سهون بعد از حرفش باعث شد ابرویی بالا بندازه و پشت چشمی براش نازک کنه. اصلا توی استایلش نمیگنجید که یک نفر مسخرهش کنه حتی اگر ازش بزرگتر باشه باز هم دلیل نمیشد.
"خودم میدونستم.. لازم نبود توضیح بدی"
"اون دروغ میگه! از پزشکی فقط چسب زخمو میشناسه و کار باهاشو بلده"
حرف آقای لو جوری به خنده انداختشون که اصلا صدای اعتراضات ریز و درشت لوهان برای تکذیب این حرف شنیده نمیشد. اون دو نفر که در یک جبهه در مقابل لوهان قرار گرفته بودند، با لذت برای برد شیرینشون میخندیدند.
"چرا پسرم میگه شما متخصص تزریق سرطانی!؟"
سوال یکدفعهای آقای لو باعث شد سهون جا بخوره ولی لوهان هنوز عصبانی بود و شونهای بالا انداخت و شروع به توضیح دادن کرد، طوری که پاک یادش رفته بود پدرش از موضوع تتو و بلایی که سر خودش آورده بی خبره و ممکنه همین سمینار محل دفنش باشه.
"خب اون ت- آخ!!"
با ضربهی نسبتا محکمی که به ساق پاش برخورد کرد، حرفش نصفه و نیمه موند و به لطف دکتری که برای احترام و عرض ادب حواس آقای لو رو پرت کرد، سهوک تونست سوتیش رو به روش بیاره.
"پام خرد شد برای چی زدی؟!"
"بخاطر اینکه بابات نمیدونه روی بدنت تتو زدی... یا توی این مدتی که گذشته بهش گفتی؟!"
لوهان با فکر به فاجعهای که میخواست درست کنه تقریبا ایست قلبی کرد. دستش رو روی دست سهون گذاشت و محکم فشارش داد. اگر این پسر کنارش نبود بهترین شبش به بدترین تبدیل میشد.
"سهونا تو نجاتم دادی، میدونستی!؟ اگر پامو خرد نمیکردی از شام مفصل امشب محروم میشدم و این مساویه با مرگ"
سهون لبخند خاصی زد و برای قیافه گرفتن نوشیدنی جلوش رو به لبهاش نزدیک کرد اما هنوز استایل خفن و جذابش تکمیل نشده بود که با پس گردنیای که خورد تمام محتویات لیوان روی لباسش ریخت و به معنای واقعی کلمه به گند کشیده شد.
لوهان با اتفاقی که افتاد بدون اختیار زد زیر خنده و با انگشت به سهونی که لباسهاش کثیف شده بود، میخندید. خب از دوستانی که همه از اراذل بیکار محلهشون محسوب میشدند باید یکسری خصوصیات مزخرف و بد یاد میگرفت و مسخره کردن آدمها در شرایط بد یکی از اون کارها بود.
"چونهت سوراخه سهونا!"
تیکهی بامزهای انداخت و دوباره زد زیر خنده. سهون شرمنده از وضعی که پیش اومده بود سرش رو پایین انداخته بود و مدام لباسش رو میتکوند که بیشتر از این به گند کشیده نشه.
"هی پسر شرمنده فکر نمیکردم چیزی دستت باشه"
صدای خندهی لوهان بیشتر از اینکه رو اعصاب سهون باشه، روی سلول عصبی آقای لو خطوط نامنظمی ایجاد میکرد. سرفهی محکمی کرد و لوهان با تعجب به پدرش خیره شد که با چشم و ابروهای مختلف که به معنای "خندیدنو تموم کن" ترجمه میشد، مواجه شد. خندههای بلندش رو قطع کرد و سعی کرد دستمال برداره و به سهون کمک کنه.
YOU ARE READING
Blue like your tattoo | HH ver
Fanfiction"فکر کنم اشتباه شده، من برای آقای لی وقت گرفته بودم!" سهون لبخندی زد: "آه بله، آقای لی امروز نتونستند بیان، از من خواستند که کارتون رو امروز راه بندازم. من پیش ایشون آموزش دیدم، هیچ نگران نباشید. من در حد یک استاد حرفهای کار میکنم" سهون بعد تموم شد...