سهون با بیخیالی شونهای بالا انداخت و به این فکر شاید کسایی که ازش بدشون میاد خیلی بیشتر از اون پنجتا باشند. هیچ اهمیتی نداشت.
کارتی روی میز انداخت و بازی رو با بی دقتی شروع کرد.
"باید اعتراف کنم تو خیلی دوست و رفیق داری لوهانی"
"مگه تو نداری؟"
"خب تو یه دوره از دست دادمشون. فکر کنم بهت گفتم"
لوهان اخمی از سر تمرکز روی صورتش نشست و کارت مورد نظرش رو انتخاب کرد.
"بهم گفتی که رفتن ولی نگفتی برای چی!"
"ولش کن. اصلا مهم نیست"
لوهان اصلا از جواب سهون راضی نبود و باعث شد بخاطر این جواب مسخره اخمش غلیظتر بشه ولی جوری وانمود کرد که روی بازی تمرکز داره.
لوهان خیلی راحت دست اول رو برد و کارتهای باقی موندش رو روی میز پرت کرد و با صدای بلند میخندید.
"خودم خواستم که ببری. میخواستم روند بازی رو بفهمم!"
"اوه واقعا؟ حالا مثل یه پسر خوب برای پادشاهت تعریف کن که چرا دوستاتو از دست دادی"
سهون متعجب ابروهاش رو بالا انداخت و لوهان با خباثت بهش خیره شد. اون قوانین بازی رو از اول توضیح داده بود و لازم نبود که دوباره تکرارشون کنه.
"بزار نوشیدنی بیارم"
رفتار عبوس سهون نشون میداد که قراره خاطرات مزخرفی رو یادآوری کنه. لوهان بابتش از همین الان هم متاسف بود ولی کنجکاویش در مورد اون پسر مرموز در حال سوراخ کردن مغزش بود. این واقعیت بود که موقع این بازی خیلی شجاع میشد چون فقط در این حالت باور میکرد یک کینگ واقعیه و همه موظف هستند جوابش رو بدند و کاری که میخواد رو انجام بدند.
سهون با دو تا قوطی آب جو برگشت و برای خودش رو یک نفس تا نصفه سر کشید، لوهان با دیدن درصد الکل آبجو ترجیح داد اون رو کنارش بزاره و نگاه منتظرش رو به سهون بدوزه.
"وقتی جوونتر بودم فشار زیادی رو تحمل میکردم. خانواده، مدرسه، موقعیت اجتماعیم حتی رفیقام به یکی از فشار هایی که تحمل میکردم تبدیل شده بودن. خانواده اوه به موفقیت و مدرک های خفن مشهوره قطعا کسایی هستن که برای لکه دار کردن این خانواده کارای مختلفی انجام بدن و خب من توی اون سن آسیب پذیر و زودباور بودم"
مکثی کرد و سرش رو پایین انداخت. اون باورش شده بود لوهان با همه فرق میکنه اون با چیزهای کوچیکی که بهش گفته بود، امتحانش کرده بود ولی این مسئله رو نمیشد به راحتی قبول کرد.
"یکی از دوستام برای خلاص شدن از این فشار، بهم وید پیشنهاد کرد. خب.. من... احساس خوبی داشتم... ولی خب مدتی.... بعد به خودم اومدم که وابستش شدم... من حتی برای نگه داشتن کسی که بهم مواد میرسوند تمام کسایی دورم بودنو دور انداختم.... طوری که نمیشد دوباره برگردوندشون... بجز یک نفر که اون هنوزم بهترین دوستمه.... ولی خب من فقط همونو دارم"
BINABASA MO ANG
Blue like your tattoo | HH ver
Fanfiction"فکر کنم اشتباه شده، من برای آقای لی وقت گرفته بودم!" سهون لبخندی زد: "آه بله، آقای لی امروز نتونستند بیان، از من خواستند که کارتون رو امروز راه بندازم. من پیش ایشون آموزش دیدم، هیچ نگران نباشید. من در حد یک استاد حرفهای کار میکنم" سهون بعد تموم شد...