"تو اون بیمارستانو میخوای سهون؟"
سهون نگاه مرددی به لوهان انداخت. خب اگر میگفت 'نه، این چیزا اصلا برام مهم نیست' مطمئنا چهرهی نلسون ماندلا رو جای قیافه خودش تصور میکرد. معتقد بود اون مرد بزرگ هم انقدر شعاری حرف نمیزد.
"من.. نمیدونم!"
"ازت نخواستم معادلات پیچیده دیفرانسیل حل کنی! میخوای اون بیمارستانو داشته باشی یا نه؟"
"من نمیتونم اینطوری تصمیم بگیرم تو خطرناک حرف میزنی!"
سهون با استرس به لوهانی که حالا جدیتش ترسونده بودش، نگاه کرد. هیچوقت فکر نمیکرد یک اردک بتونه با جدیتش تحت تاثیر قرارش بده، این از عجایب خلقت بود.
لوهان چرخی به چشمهاش داد و لبخند بیمعنیای روی لبهاش شکل گرفت. کاملا مشخص بود داره سهون رو مسخره میکنه.
"حالا چی؟ الان مهربون شدم"
"چه فرقی میکنه؟"
حالا کم کم سهون داشت با جدیت این مسئله، قاطی میشد. چی میتونست بگه، اون بیمارستان اگر ساخته میشد هیچوقت برای سهون نمیشد، چرا باید براش حرص میزد!
"اون بیمارستان هیچوقت ماله من نمیشه لوهان! بهتره بدونی بابام ازم خواسته فردا کارتو یه سره کنم و دست به سرت کنم. این یه قراره سوریه"
"برای همینه دو ساعته دارم ازت میپرسم اون بیمارستان کوفتی رو میخوای یا نه! خدای من. تو آدمو کلافه میکنی"
بهت زده از لجاجت و ناامیدی سهون پوفی کشید و موهاش رو بهم ریخت. واقعا ثانیه به ثانیه نفرتش نسبت به پدر سهون بیشتر میشد. چطور میتونست پسرش رو انقدر ترسو و بی عرضه بار بیاره!
"نشنیدی چی گفتم؟ اون میخواد فردا در حضور من بپیچونتت! حالا به هر بهانهای"
"محض رضای فاک سهون! دو دقیقه از فاز گِلام بودن خارج شو!"
سهون نفس عمیقی کشید و دستی توی موهاش برد و به پشتی صندلی راحتی تکیه داد. این اولین بحث جدیشون بود و فکر نمیکرد میتونه انقدر جذاب باشه. خیلی دلش میخواست ادامه پیدا کنه. شاید خواستن اون بیمارستان باعث میشد از این بحثهای جذاب بیشتر داشته باشند، اگر اینطور بود سهون با سر قبول میکرد.
نیشخندی روی لبش نشست و بعد از مکثی، فقط به لوهان کلافه که موهاش در بانمکترین حالت ممکن قرار داشتند، نگاه کرد.
"من الان سهونم. خب اگر فرض کنیم من اون بیمارستانو میخوام چه اتفاقی میوفته؟"
"اوه! آفرین. بالاخره رسیدیم سر بحث اصلی"
لوهان با ذوق بشکنی زد و برای تسلط بیشتر روی بحث جدیدشون به جلو خم شد و ابروهای سهون از این همه جدیت و جذابیت به بالا پریدند. اون همین الانش هم عاشق بحث کردن با لوهان شده بود، مخصوصا در مورد مسائل کاری در حالی که حدس میزد پیشنهادات لوهان میتونه مثل یک بازی بچگانه یا مونوپولی باشه.
ESTÁS LEYENDO
Blue like your tattoo | HH ver
Fanfic"فکر کنم اشتباه شده، من برای آقای لی وقت گرفته بودم!" سهون لبخندی زد: "آه بله، آقای لی امروز نتونستند بیان، از من خواستند که کارتون رو امروز راه بندازم. من پیش ایشون آموزش دیدم، هیچ نگران نباشید. من در حد یک استاد حرفهای کار میکنم" سهون بعد تموم شد...