16)Plan B, Housmate!!

40 13 34
                                    

وقتی توی آسانسور ایستاده بود و منتظر بود تا در بسته بشه، تونست صداهای بلندی از اتاقی که بیرون اومده بود بشنوه. در لحظه میخواست مانع بسته شدن درهای آسانسور بشه و وارد اتاق بشه ولی خودش رو کنترل کرد. دفعه قبل که دخالت کرده بود عاقبت خوبی برای سهون رقم نزده بود. نمیخواست بیشتر از این برای سهون دردسر درست کنه.

سرش رو پایین انداخت و مثل منشی یونگ، خودش رو بی تفاوت جلوه داد.

وارد پارکینگ شد و با شناخت قبلی از ماشین سهون، خیلی سریع پیداش کرد ولی موقع سوار شدن مکث کرد. کلافه بود و از طرفی نگران سهون. نمیدونست قراره چی‌ها بشنوه و مطمئن بود باباش کاری میکنه تا سهون ازش متنفر بشه.

لوهان اصلا دلش نمیخواست این اتفاق بیوفته اون هم در حالی که داره تلاش میکنه به پسر سکسیش نزدیک بشه.

انقدر دل آشوب بود که میخواست تا خونه پیاده بره ولی باید میموند و به محض دیدن سهون، تمام سوتفاهم‌ها رو برطرف میکرد. تنها دلیلی که به سهون نگفته بود پدرش رو دیده، فقط خودش بود چون باید توضیح میداد چه حرف‌هایی رد و بدل کردن و لوهان حتی با یادآوریش قلبش فشرده میشد. چطور میتونست برای سهون تعریفش کنه؟

آهی از سر بیچارگی کشید و سامسونتش رو روی صندلی عقب پرت کرد و با تمام قوا در رو بهم کوبید. نفس عمیقی کشید و عطری که تو فضای ماشین پیچیده بود، به ریه‌هاش فرستاد. بی اختیار لبخندی روی لب‌هاش شکل گرفت. باید از سهون میپرسید چه عطری استفاده میکنه که انقدر با شخصیت سکسیش جور درمیاد.

قبول داشت گاهی اوقات کلافه کننده میشد ولی خب در کل دوست داشتنی بود. اون هم نه یکم، در ابعاد گسترده.

افکار آشفتش آرومتر شده بود. شاید بهتر میتونست به اون پسر بفهمونه چیزی برای شنیدن نیست و بهتره روی پروژه‌ای که قدم‌های اولش رو طی میکرد تمرکز کنند.

لب پایینش رو گاز کوچکی گرفت و لبخندش پهن‌تر شد. اون لحظه‌ای که با صدای بم شدش ازش خواست توی ماشینش منتظر بمونه، بهترین موقع برای بوسیدنش بود. چطور میتونست هم عصبی باشه، هم جدی و دو برابر همه‌ی این‌ها، سکسی و جذاب بنظر برسه.

نفسش رو با هیجان بیرون فرستاد. سعی کرد دیگه به اون لحظه فکر نکنه چون دیوونش میکرد.

"چرا فقط جلوی باباش انقدر جذاب میشه؟ وقتی تنها میشیم عین بچه های دو ساله‌ست!"

با یادآوری اولین دیدارشون، لبخند خجالت زده‌ای روی لب‌هاش نشست و با گوشه‌ی کتش بازی کرد. حالا که خودش تنها بود میتونست اعتراف کنه دلش برای اون روز تنگ شده!

"البته به جز اون روز"

یادآوری جزئیات اون روز رویایی باعث میشد گونه‌هاش رنگ بگیره و ذوق زده‌تر هم بشه. دیگه نمیتونست هیجانش رو کنترل کنه، باید حرکتی میکرد تا حواسش پرت بشه.

Blue like your tattoo | HH verDonde viven las historias. Descúbrelo ahora