04)That I Do something Wrong?

97 27 3
                                    

نفس نفس‌ میزد و‌ قلبش نمیدونست برای فضای بیشتر در حال شکستن دنده‌هاشه.

آب دهنش رو قورت داد و برای اینکه توسط پدرش که ممکن بود یکدفعه در نقش مادرانه ش فرو بره و تا ساعت ها برای سوال پیچ کردنش وقت بزاره، با قدم های آروم به سمت راه پله رفت و در آخر وارد اتاقش شد.

نفس عمیقی کشید و عرق روی پیشونیش رو پاک کرد. علاوه بر بوی گند عرق، یک بوی منزجرکننده‌ی خجالت آور هم میداد که هر چه سریعتر باید خودش رو به حموم میرسوند.

اما قبلش باید خودش رو روی تختش ولو میکرد تا کمی انرژی بگیره.

به محض فرودش روی تخت، درد و سوزش شدیدی به قسمت پایین تنه و زیر شکمش وارد شد که باعث شد نفس توی سینه ش حبس بشه و فحش های مختلفی برای بیان حسش داشته باشه.

اما در نهایت با مظلومیت دست هاش رو آروم روی قسمتی که در حال سوزش بود، گذاشت و با لب هایی که در حال گاز گرفتنشون بود، سعی داشت دردش رو مهار کنه.

اشک توی چشم هاش شده بود، مطمئن بود در این حد لوس نیست و این اشک های ناخونده رو به پای ناگهانی بودن درد یا حتی فراموشیِ کاری که انجام داده بود، گذاشت.

دست هاش رو باز کرد و با نگاهی گیج و ذهنی خالی از هر گونه فکر به سقف سفید اتاقش خیره شد. البته ذهنش اونقدرا هم خالی نبود! مرور اتفاقات امروزش دلیل محکمی برای حبس کردن خودش به مدت طولانی بود.

در طول زندگیش فکر نمیکرد روزی برسه که کسی براش بخوره فقط بخاطر یک دوستی ساده یا حتی آشنایی چند ساعته.

لب پایینش رو گاز گرفت و سعی کرد جلوی ذهن سرکشش رو از فکر به اون لحظات لذت بخش و تکرار نشدنی بگیره.

لوهان آدم منحرفی نبود اما خب طبیعت انسان به سمت مسائل انحرافی و به قول خودش خاک بر سری کشیده میشد، شاید سهون و کاری که امروز براش کرد یکی از خاک بر سری ترین کارهای زندگیش بود که قابلیت داغ کردن بدنش و حتی تحریک کردنش برای بار دوم رو داشت.

با چشم های گیج و کلافه نفس عمیقی میکشید و سعی داشت با تکون دادن دستش هوای بیشتری به ریه هاش منتقل کنه و از آتیشی که درونش روشن شده بود، کم کنه.

از جاش بلند شد و در یک حرکت لباس هاش رو درآورد و کاملا لخت شد. قصد داشت حالش رو با یک دوش آب یخ خوب کنه اما هنوز پاش وارد حموم نشده بود که گوشیش زنگ خورد.

با گونه های سرخ و چشم های متعجب سر برگردوند تا منبع صدا رو پیدا کنه. میخواست که بی اهمیت باشه و حال خودش رو خوب کنه اما عادتش بود که نمیتونست به پیام ها و تماس های گوشیش بی تفاوت باشه.

لوهان برای تمام تماس ها و پیام هایی که به گوشیش داده میشد ذوق زده میشد و دقیقا مثل کسایی که چندین ساله تلفن ندارند، عمل میکرد.

Blue like your tattoo | HH verOù les histoires vivent. Découvrez maintenant