سهون ابرویی بالا انداخت و با دهن باز به واکنش تند لوهان نگاه میکرد. تمام وجودش داشتن برای تلافی لحظات چندش آوری که چند دقیقه پیش تجربه کرده بود، آلارم میداد. سکوت معنادارش باعث شد لوهان گاز کوچیکی از لب پایینش بگیره. خیلی سریع فهمیده بود که بزرگترین سوتی زندگیش رو در بدترین موقعیت داده. سعی کرد خونسردیش رو حفظ کنه و چهرش رو بی تفاوت نشون بده.
"اصلانشم از پیاز بدم نمیاد"
خب این جمله هزار درصد دروغ بود و سهون هم بعد از شنیدنش از ناباوری خندید و بدون هیچ حرفی شروع به باز کردن تک تک کمدها کرد و در اون لحظات لوهان در تلاش بود تا سهون رو قانع کنه از پیاز بدش نمیاد و فقط یک واکنش خیلی عادی در برابر این موجود بدبو داده بود و نباید زود در موردش قضاوت کنه.
اما به محض باز کردن چشم هاش اون سفیدیه گرد و قلمبه با ریشه های پراکندش در مقابل صورتش قرار داشت. چهرش در کسری از ثانیه از تنفر و حس انزجار زیادی که نسبت به پیاز داشت جمع شد و سعی کرد فاصلهی مطمئنی ازش بگیره تا بوی زنندش رو حس نکنه.
"بر خلاف میلت تو خونتون پیاز دارین... فقط یکم سخت پیدا شد"
لبخندی به پهنای صورت زد و به واکنش دلپذیر لوهان خیره شده بود. راه تلافیش رو خیلی سریع پیدا کرده بود، چیزی که باعث میشد به کارما ایمان بیاره.
"البته که تو از پیاز بدت نمیاد ولی میدونی چیه؟"
لوهان سوراخ دماغش رو با دوتا انگشتش گرفته بود و سعی میکرد اصلا به اون سفیدیه گرد و قلمبه و بدریخت نگاه نکنه.
"چیشده!؟""راه درمان سریع التهاب تتوت و برگشتنش به حالت قبل مالیدن آب پیازه"
اگر هفتاد ساله دیگه آلزایمر هم میگرفت نمیتونست واکنشی که لوهان به این حرفش نشون داده فراموش کنه. تاریخی ترین لحظهی عمرش در حال اتفاق افتادن بود و چطور میتونست خندش رو نگه داره و به حال بد لوهان از ته دل نخنده.
سهون با بلندترین صدای ممکن میخندید و خبیثانه بودن حرفش رو به رخش میکشید ولی لوهان تنها واکنشی که میتونست نشون بده، حس انزجار و تهوع بود. پیاز جایگاه پستی در مغزش داشت، انقدر پست که نمیتونست هیچ جایگاهی برای پیاز پیدا کنه.
"حاضرم سرطانی که بهم تزریق کردی تحمل کنم ولی اینو از من دور کنننن"
با خنده ازش دور شد و شروع به آماده کردن قابلمه و چاقو کرد. مواد مورد نیازش رو از یخچال برداشت با خونسردی زیادی کارش رو انجام میداد و لوهان بهش میگفت وسیلهای که میخواد رو باید از کجا پیدا کنه. خب این تنها کمکی بود که از دستش ساخته بود. اما کار دیگهای که بلد بود، ملچ مولوچ کردن موقع خوردن لواشک های ترشی که کنار دستش بودند در حالی که صدای خوردنش روی مغز سهن رژه میرفت و باعث میشد روحش خراشیده بشه.
ESTÁS LEYENDO
Blue like your tattoo | HH ver
Fanfic"فکر کنم اشتباه شده، من برای آقای لی وقت گرفته بودم!" سهون لبخندی زد: "آه بله، آقای لی امروز نتونستند بیان، از من خواستند که کارتون رو امروز راه بندازم. من پیش ایشون آموزش دیدم، هیچ نگران نباشید. من در حد یک استاد حرفهای کار میکنم" سهون بعد تموم شد...