Part9: Look behind you"پشتت رو ببین
تهیونگ با شنیدن صدای شکسته شدن چیزی سریع از دستشویی بیرون اومد ، با دیدن جیمینی که و لا به لای اون آینه شکسته افتاده سریع به سمتش رفت و کمکش کرد بلند بشه
جیمین نگاهی به کف دستش انداخت، انگار کمی زخم شده بود( ساعت4:55 عصر "واحد)
بالاخره خونش اونی شده بود که میخواست، مبلای آبی تیره ای که به شدت به دیوار خاکستریش میومد، تلویزیونی که الان میشد حدقل باهاش چند تا فیلم دید، فرش کوچیک و پشمی کرم رنگش روی سرامیکا، اون پیانویی که گوشه پنجره بزرگش خود نمایی میکرد و در آخر کتاب خونه بزرگی که پنج طبقه داشت، اولین طبقه اش فقط رمان های مورد علاقش بودن، طبقه دوم پر بود از کتابای دانشگاه و کتابایی که از خوندنشون خسته شده، طبقه سوم پر بود از شیشه مشروبای مورد علاقش، طبقه چهارم و پنجم رو وسایلا و دفترای نقاشیش پر کرده بود، اطراف پر بود از گیاه های مختلف که مورد علاقه خودش و تهیونگ آشیانتوس گوشه ی پنجره بود که با پیانو قدیمی و پر خاطرش کمی فاصله داشت
بلاخره خونش از حالت بابابزرگی در اومده بود و بو گرفته بود،جیمین و تهیونگ خسته از کار کردن زیاد خسته روی کاناپه های تازه افتاده بودن، تهیونگ یک دفعه صاف نشست که باعث شد نگاه جیمین سمتش بچرخه:« جیمین؟ »
« بله؟ »
« نظرت چیه که حالا که خونت رو کمی از حالت بابا بزرگی در اوردیم ، کمی هم لباس بخریم؟ »
« خب...فکر کنم کمی پول ته جیبم باشه»حوصله خرید کردن داشت؟ جواب این سوال قطعا منفی بود
چون اون همین الان هم بخاطر بلند کردن یک سری وسایل و خوابیدن روی سرامیکای سرد خسته بود ولی از وقتی که اون آینه شکست تا الان توی سرش زمزمه های عجیب و پی در پیی رو میشنید و سعی میکرد اونا رو خفه کنه
پس خرید کردن شاید میتونست کمی حواسشو از اون زمزمه های عجیب غریب پرت کنه( ساعت 7:12 شب "خیابان)
با پاکت های خرید وسط خیابان های لس آنجلس قدم برمیداشت ، هوا دیگه کاملا تاریک شده بود و قطره های خیلی ریز بارون داشت کمی موهاش رو نم دار میکرد
الان که فکر میکرد اون هودی آبی رنگ جلوی سرما رو اصلا نمیگیره چون همین الان هم داشت میلرزیدتهیونگ بخاطر تماسی از مامانش پاشده بود و رفته بود بخاطر همین هم جیمین مجبور شد بقیه مسیر رو تنها باشه، توی اون پاکتهای بزرگ خرید علاوه بر تیشرت ، پیراهن، کت، شوار...
عطر، عود، کتاب و بوم هم بود
چرا؟ چون جیمین نتونست توی پاساژ کتاب فروشی ببینه و جلوی خودشو بگیره که اون سه تا کتابی که توی دهنش بود بخره رو پیدا نکنه و نخره
چون جیمین با دیدن مغازه عطر و عود فروشی انگار جادو شده بود و نمیتونست وارد اون مغازه نشه
چون محض رضای خدا جیمین وقتی هر چیزی که مربوط به نقاشی بود رو میدید یهو وا میداد

YOU ARE READING
𝙗𝙪𝙩𝙩𝙚𝙧𝙛𝙡𝙮 𝙚𝙛𝙛𝙚𝙘𝙩 -ʏᴍ
Horrorاشتباه ترین اتفاقات به یاد موندنی ترین اتفاقات میشن.در زندگی اون حتی بیشتر از به یاد موندنی اون شب توی اون ویلا اتفاقی افتاد که باعث همه بدبختی های پسر هست ..تصادفات ،خاطرات،آتش سوزی ،از دست دادن عزیزان ،از دست دادن عشق ،اون بچه ها ،نفرین،درد همه و...