Part12: خاطرات"memories
( سال 2020 ساعت 1:34 بامداد"توکیو)
باد ملایمی میومد و نواز وار روی پوست صورتش حرکت میکرد،کلاه هودیش رو پایین تر کشید،مردی محکم به شونه اش برخورد کرد ،ایستاد ،مرد هممثل او ایستاد ،مرد پوزخندی زد که صدایش به گوش جیمین رسید
« امیدوارم منو یادت بمونه،برای سال ها»
مرد دوباره شروع به راه رفتن کرد ،پسر بعد از چند دقیقه برگشت تا اون فرد رو ببینه اما کسی نبود .(ساعت 5:55 عصر" جاده)
اون صدای آشنا رو مدت زیادی بود که نشنیده بود .سال ها ی زیادی بود،حس میکرد که داشت کم کم اون صدای ملایمی که روز ها با غر غر اسمش رو داد میزد فراموش میکرد، این صدا نمیتونست واقعی باشه ،نکنه از شدت دل تنگی توهم زده بود؟
سرش رو برگردوند و متوجه شد دو گذینه ممکنه
شماره یک: داره اسکیزوفرنی میگیره
دو: روح واقعیه
از نظر خودش گذینه اول رد میشه چون این چند وقت بهش ثابت شده بود روح ها واقعین ،اگر چند ماه پیش بهش میگفتن به روح اعتقاد داری ،صددرصد جوابش یک نه خیلی محکم بود ولی بعد اون اتفاقات نمیتونست بگه که همه اونا توهم بودهولی حالا نمیتونست چیزی که جلوش بود رو باور کنه ،اون تصویر محو از خواهرش واقعی بود؟ ماتش برده بود ،اون لبخند گشاد ،اون چشمای درخشان ،اون موهای موج دار و قهوه ایش ...دل تنگ دیدن دوباره تک تک اونا بود ،اون دختر با لباس سفید بلندش ایستاده بود،جیمین هنوز روی زانو هاش بود پس ایستاد و کمی سرش رو کج کرد،با دست چشماش رو مالید تا بفهمه این یک توهم شیرین نیست .وقتی دید هنوزم اون دختر محو جلوش ایستاده یکی محکم زد توی گوش خودش ،یه عبارتی یه سیلی محکم به خودش زد تا متوجه بشه این یک رویا بین تمام کابوس های هر شبش نیست.
دختر لبخندی زد و خیلی آروم زمزمه کرد: " کمکت میکنم" و ناپدید شد ،انگار که اصلا اونجا نبود
نفسلش نا منظم شده بود،درکی از اتفاقات نداشت ولی خوشحال بود، لبخندی از ته دل ،چیزی که طی این سالا زیاد تجربه نکرده بود .از رو به روی سنگ خاکسری بند شد و سمت ماشینش رفت
( ساعت 6:00 عصر "واحد)
وارد واحدی که به تازگی جون گرفته بود شد،تحمل موندن توی این واحد بعد از اتفاق دیشب براش سخت بود،قصد موندن هم نداشت ،اومده بود وسایل کمی رو برداره و به خونه جین برگرده.کوله سورمه ای رنگش رو از کمد بی روحش بیرون کشید و چیزایی مثل ،بافتی،کتاب جدیدش،دفتر یاداشت ،دفتر طراحی کوچیکش،یک دونه مداد،دو دست لباس برای خودش و یونگی .از اون جایی که لباس های جین خیلی براشون بزرگ بود و اون دو هم تقریبا هم سایز بودن برای اون هم برداشته بود.زیپ کوله اش رو بست ، دو بند کوله رو روی شونه هاش انداخت و خواست از اتاق خارج بشه اما لحظه آخر چشمش به کشو تختش افتاد،کشویی که خاطراتش رو حمل میکرد،ایستاد،به سمت کشو رفت و بازش کرد
YOU ARE READING
𝙗𝙪𝙩𝙩𝙚𝙧𝙛𝙡𝙮 𝙚𝙛𝙛𝙚𝙘𝙩 ٭ʏᴍ٭
Horrorهر زمانی که چشماش رو باز میکرد هر انتظاری از زندگی جدیدش داشت،چشم هایی که با اقیانوس گره خورده بودن در عذاب بودن ولی همون چشم ها بهش خیانت کرده بودن ،وقتی که کسی در گذشته با یک فکر و عملی که به نظر عجیب نمیومد سرنوشت چندین نفر رو عوض کرد،چشم های سی...