Mirror

94 16 2
                                    

Part 8: Mirror"آینه

چاقو رو روی خط فک آدم رو به روش کشید:« یه چه جرئت میتونی همچین حرفی بزنید؟ »
اون آدم اخمی کرد:« میخوای بکشی مون؟ بکش»

خنده ای بلند کرد، انقدر بلند که دو فرد رو به روش با چشمانی پر از تعجب و ترس به هم نگاهی انداختن:« ببینم تو دیوونه ای؟ چرا میخندی؟»

« شما دو تا خیلی خنگید، خب اگر قراره با من مخالفت کنید، پس اشکالی نداره که من خواهر مو سفید تو و خانواده تو رو یکم بازی بدم نه؟ »
داد کشید:« عوضی»
« پس هر کاری که میگمو باید انجام بدین»
پوزخندی زد:« تو نمیتونی اونا رو بازی بدی»
« میبینی»

( ساعت 7:08 صبح "بیمارستان)

وقتی تونست صدای دور شدن اون قدم ها رو ببینه، چشماش رو باز کرد و با کمک دستاش به حالت نشسته در اومد، گیج اطراف رو نگاه میکرد انگار میتونست سر نخی پیدا کنه

آهی از سر گیجی کشید و دوباره دراز کشید، پلکاشو روی هم گذاشت، وقتی کم کم چشماش در حال گرم شدن بود صدایی از درون مغزش شنید « 156»
سعی کرد زیاد به ذهن وا موندش توجه نکنه تا به خواب بره

( ساعت 6:10 عصر "بیمارستان)

حالا که سرمش تموم شده بود دکترا گفته بودن میتونه با مراقب مرخص بشه ، چند دقیقه میشد که تهیونگ و یونگی کار های ترخیص رو انجام داده بودن و حالا قبل از رفتن ، تهیونگ داشت برای جیمین از بوفه بیمارستان آب میوه میگرفت و خود جیمین دور تر روی یکی از صندلی ها نشسته بود

کم کم متوجه نگاه خیره ای که بهش بود شد، سرش رو به سمت نگاه چرخوند، مردی که با کلاه و ماسک مشکی هیچی ازش معلوم نبود از کمی دور تر بهش چشم دوخته بود
سعی کرد توجهی نکنه و نگاه های اون مرد سیاه پوش رو نادیده بگیره

صدای تهیونگ اومد:« پاشو جیمین اومدم دیگه بریم»
با استرس بلند شد و باهم به سمت خروجی رفتن

( ساعت 7:01 عصر "آپارتمان)

پایین آپارتمان از تهیونگی که اسرار داشت که جیمین به مراقب نیاز داره و نباید تنها باشه به سختی خداحافظی کرد

حالا جلوی در واحدش ایستاده بود و رمز رو میزد ، بعد از وارد شدن ، در خود به خود بسته شد، چند قدم به جلو برداشت
حس میکرد بعد از تجربه رفتن به خونه متروکه و برگشتن از مرگ زندگیش تازه بهش فهمونده که آرزو داشتن یک زندگی هیجان انگیز زیاد هم خوب نیست

جیمین قبلا آرزو داشت یک زندگی شبیه سریالا داشته باشه، زندگی اون همیشه خسته کننده بود ولی حالا که فکر میکرد، همون زندگی داغونش رو خیلی بیشتر دوست داشت

توی همین احوال نگاهش توی خونش چرخید، تهیونگ راست میگفت واقعا خونش شبیه خونه ارواح بود، فقط یک کاناپه با تلویزیونی که بیش از حد قدیمی بود و هیچ استفاده ای هم نداشت، دیوار های خیلی ساده و سفید

𝙗𝙪𝙩𝙩𝙚𝙧𝙛𝙡𝙮 𝙚𝙛𝙛𝙚𝙘𝙩 -ʏᴍDonde viven las historias. Descúbrelo ahora