memories 2-

71 10 5
                                    

Part13:

( چهار سال پیش-ساعت 00:23 بامداد*لس آنجلس)

زخم تازه و سرخ دیگه ای روی پوشت درخشان دختر به وجود آورد:" تو و اون خانوادت باعث کل بدبختی منین من این همه عذاب کشیدم بزار اونا هم‌ یکم داغدار باشن مگه چی‌میشه نه؟"
دخترک با اخم غلیظ با دهنی که با چسب بسته شده بود به مرد سالمند جلوش نگاه انداخت
مرد بار دیگه چاقوی تیز و نقره ایش رو روی پوست رون پای دختر‌کشید،دختر نیمه برهنه به صندلی چوبی بسته شده بود ،مرد چاقویی که رده های سرخ خون روش خودنمایی می‌کردن رو کنار گذاشت و دستش رو روی بند تاپ کوتاه دختر کشید
" ولی بزار قبلش یکم خوش بگذرونیم؟

( ساعت 11:47 شب"ویلا جین)

فضای خونه تقریبا تاریک بود این یعنی بقیه پسرا هم تصمیم به خوابیدن گرفته بودن،اونا پسرایی نبودن که زود بخوابن ،مخصوصا وقتی باهمن ،ولی معلوم بود همه شون از اتفاقات اخیر خستن ،با گام های ملایم سمت خروجی ای که به حیاط می‌خورد رفت.

کلید رو از میز کنار برداشت ،در چوبی رو باز کرد و بعد از کانل خارج شدن ازش در رو پشت سرش بست .باد سرد کمی باعث سوزش پوستش بود،درخت ها همراه با ریتم حرکت باد میرقصیدن و گاهی چند برگ به زمین‌میریخت. شروع کرد به قدم های ملایم توی اون فضای زیبا ،بعد از چند قدم کم کم حس تیکه های خیسی کوچیک روی سرش و لباسش‌و دیدن خیسی هایی روی زمین فهمید بارون ملایمی آغاز شده

نیمکت کوچیکی از جنس چوب رو گوشه ای دید ،رفت سمتش به آرومی روی اون نشست ،پاکت سیگار قدیمی ‌اش رو که امروز همراه با وسایل دیگه از خونش آورده بود رو برداشت و یک‌نخ رو لای انگشتاش گرفت،فندکی که همیشه همراهش بود حتی وقتی که سیگار رو ترک کرده بود رو از جیبش در اورد،توی یک نگاه خاطرات اون روزش مرور شد

اون فندک...اون براش مثل برف در تابستان ،گل سفیدی میان گل های سیاه ،صدای گیتار میان صدا جمعیت ،و ...خاص بود.

اون فندک رو خواهرش توی روز تولد ۲۰ سالگیش براش خریده بود ،یک ماه قبل از فوت خواهرش.

( فلش بک)

بعد از جشن کوچکی که بین خانواده خودشون برای تولد ۲۰ سالگی‌جیمین گرفته بودن ،با خواهرش از خونه بیرون رفته بودن ،با چتری شفاف توی خیابون های توکیو قدم میزاشتن،این کار براشون عادت شده بود،هر وقت که هر کدوم حال شون بد بود،ناراحت بودن ،یا تولدشون بود باهم راهی خیابون ها میشدن و تاجایی که نفس شون میکشید به قدم زدن و حرف زدن باهم ادامه میدادن ،اون شب هم جزو همون شبا بود ،اینقدر راه رفتن که به پارکی رسیدن بارون آهسته تر شده بود

« راستی من یه هدیه دیگه هم برات دارم»
دخترک همزمان با حرفش دست برادرش رو ول کرد و سمت تاب کوچیک‌توی پارک دوید، جیمین نفس عمیقی کشید و رایحه خاک خیس خوره ای که جزو مورد علاقه ترین هاش بود رو استشمام کرد و آهسته به سمت خواهرش حرکت کرد:« خب بگو ببینم،چی؟»

𝙗𝙪𝙩𝙩𝙚𝙧𝙛𝙡𝙮 𝙚𝙛𝙛𝙚𝙘𝙩 -ʏᴍOnde histórias criam vida. Descubra agora