Part.*23_B*☃️🥀
بابا لنگ دراز عزیزم...
لطفا گاهی خودت را به نفهمیدن بزن و بگذار دوستت بدارم...
بعد از تو هیچ کس الفبای روح و خطوط قلبم را نخواهد خواند...
نمیگذارم...
نمیخواهم...
"بکهیون"
تو ادارهی پلیس با دستهای بسته روی صندلی، مقابل اون افسر پلیس نشسته بود. حس میکرد دیوارهای اون ادارهی سرد و پر از تنش، بهش نزدیک و نزدیکتر میشدن و قصد بلعیدنش رو داشتن. فضای خفقانآور اون مکان لعنتی درست مثل اعماق سرد دریا بود که سرمای استخوان سوزی رو به تنش هدیه میکرد. انگار آب شور دریا راه نفسهاش رو بسته و سرماش، پوست تنش رو مورمور میکرد. یک درصد هم به فکرش نمیرسید که بهخاطر مخالفت کردن در برابر خواستهی اون امگای فرشته نما، همچین بلایی سرش میاد. سرپایین انداخت و آهی کشید، دستهای بستهاش رو به میز تکیه داد و سرش رو، روی دستهاش گذاشت.
اون افسر پلیس قصد داشت با والدین بچهها تماس بگیره و یوجین ترجیح داد شمارهی سهون رو بده. اصلا دلش نمیخواست با این وضعیت اسفبارش با لوهان و بکهیون یا اون انیگمای ترسناک مواجه بشه، حداقل سهون نسبت به اون سه نفر منطقیتر رفتار میکرد. میدونست مقصر اصلی خودشه چون با سرعت نسبتا بالایی حرکت میکرد و همین دلیل و فرصتی بود که کارش به اینجا کشیده بشه! به حد مرگ ترسیده بود و متوجه دو جسم کوچک و لرزانی که دو قدم دورتر، روی صندلی نشسته بودن، نشد.
نگاه دویون بین آدمهای ترسناکی که روی بدنهاشون نقاشیهای وحشتناک کشیده بودن و پلیسها که اون آدمهای ترسناک رو با خودشون میبردن، میچرخید. گاهی حرفهای زشت از بین لبهاشون بیرون میاومد و خودش و آلفا رو وادار میکرد تا با دستهای کوچکشون مانع شنیدن اون حرفهای بد بشن، بابایولیش بهش گفته بود نباید این حرفها رو یاد بگیره.
بعد از کمی کنکاش و نگاههای گذرا به دور و اطرافش، به چهرهی بی حال و خستهی یوجین خیره شد. الان که اینجا و تو این مکان ترسناک و بین آدمهای غریبه حضور داشتن، بینهایت از کارش پشیمون بود. حتی مینجون هم ترسیده بود. دست کوچک و تپلش رو سمت دست آلفای لرزان برد و با لحن نرمی گفت:
_هی مینی؟ بیا بریم پیش یوجین، پیش اون کمتر میترسیم. اون مراقبمون هست.مینجون هم با حرفش موافق بود ولی اطمینان نداشت یوجین بهخاطر شیطنتِ امگا بازهم اون دو رو تو آغوشش جا بده اما با این حال، بودن کنار یوجینِ ناراحت و شاید هم عصبانی رو به بودن کنار اون غریبههای ترسناک ترجیح میداد. دستش رو تو دست امگا گذاشت و از روی صندلی پایین بریدن.
هردو با قدمهای تاتی وار و کوچولوشون سمت یوجینی که خسته سرش رو روی میز گذاشته بود رفتن. کنار امگا که رسیدن، نیم نگاهی بههم انداختن و با اشارهی دویون، هردو دستشون رو با احتیاط سمت بافت سفید رنگ یوجین بردن و تکون آرومی بهش دادن و با این کارشون توجه امگا رو جلب کردن.
ESTÁS LEYENDO
ZIMA
Hombres Loboآدما همونطور که یهویی وارد خط فرضی ای که دورت کشیدی میشن، همونطور یهویی هم بار و بندیلشون رو میبندن و جوری ناپدید میشن که انگار هیچ وقت نبودن... یکی تو بهار و زیر شکوفه ی درختا یکی تو تابستون و زیر نور تند خورشید یکی تو پاییز و خیابون هایی که بارون...