part.18☃️🥀
~~~~~~~~~~~~
نفسهای بکهیون و پارهی تنش رفته رفته منظم میشدن ولی نفسهای خودش هرلحظه سنگینتر. اگر کسی تو چندقدمی انیگما میایستاد، میتونست شاهد چشمهای به خون نشستهاش باشه. نگاه وحشی و درندهاش از چهرهی رنگ پریدهی لوهان سمت نگهبان جنگل تغییر مسیر داد.
_درد داری؟ داروهات همراهته؟
هنوز نگاه خشمگینش روانهی مرد بود و از دیدن چهرهی کریه مرد، دندون هاش رو روی هم میسایید ولی روی صحبت و لحن ملایم و نرمش با بکهیون بود.
درد؟ نه تا زمانیکه تو آغوش مرد بزرگتر همه چیز غرق سکوت بود و تنها صدای ضربان قلب نامنظم و رایحهی آرامش بخشش داخل گوشهاش نفوذ کرده بود. احتمالا مرد از بین بازوهای تنومندش هم فرومون ترشح میکرد وگرنه چطور ممکن بود حس سبکی عضلههاش رو دربربگیره و تمام وجودش از تاریکی و سنگینی رها بشه.
وقتی دویون عزیزش رو مقابل اون جونور دید، بدون فکر کردن به عواقبی که در پی داره، بی مهابا سمت پسرکش دوید و اون رو تو آغوش گرفت. نمیدونست چرا ولی انگار قبلا هم همچین حسی رو تجربه کرده بود، بغل کردن دویون مثل درآغوش گرفتن فرد عزیزی بود که سالها پیش از دستش داده.
لغزش اشک جلوی مردمکهای خوشرنگش خودنمایی میکرد، از سر ترس بود یا زنده شدن خاطرات دور؟ اطمینان نداشت ولی عجیب احساس گرما میکرد. واقعا زمستون بود؟ پس چرا بکهیون هیچ سرمایی رو حس نمیکرد؟ شاید چون قلبش از رایحهی شیرین اقاقیا و کارامل مملو میشد و گرمای دستهای مرد و تن خرگوشکش به گرم شدنش شدت میبخشید.
_بکهیون؟! نمیتونم رایحهات رو حس کنم. چشماتو باز کن و منو ببین؛ همه چیز تموم شد. میتونی بهم اعتماد کنی باشه؟ فقط بهم بگو حالت خوبه؟
مثل اینکه این آرامش دلچسب تمرکزش رو ازش ربوده بود و فراموش کرد جواب چانیولی که آوای صدای نگرانش و حرارت نفسهاش تو گوشش طنین میانداخت رو بده. انیگما فکر میکرد، ترس مانع فاصله دادن بین پلکهاش شده اما این فرومون و آرامش چانیول بود که بکهیون رو وادار به موندن در آغوشش میکرد:
_خوبم! حالم خوبه.
بکهیون روی گردن امگا با صدایی از ته گلو جواب داد و دویون از حس قلقلک ریزی روی پوست گردنش خندهی صداداری کرد. آلفا مردد سرش رو بلند کرد و از پشت حلقههای اشکِ تو چشمهاش به نیمرخ خندون بانی کوچولوش خیره شد. تلاش های امگا برای فاصله دادن گردن و رها شدن از چنگال آلفا لبخند رو روی لبهای بکهیون برگردوند.
_بکـ...بکهیونی...نکن قلقلکم میاد.
چانیول که دید ذهن کهربا و کارامل عزیزش از آشفتگی و هیجان چند دقیقه قبل دور شده و از حال خوب اون دو اطمینان پیدا کرد، انگشتهای استخونیش رو مابین موهای ابریشمی پسرکش فرو برد و رو به آلفا زمزمه کنان گفت:
KAMU SEDANG MEMBACA
ZIMA
Manusia Serigalaآدما همونطور که یهویی وارد خط فرضی ای که دورت کشیدی میشن، همونطور یهویی هم بار و بندیلشون رو میبندن و جوری ناپدید میشن که انگار هیچ وقت نبودن... یکی تو بهار و زیر شکوفه ی درختا یکی تو تابستون و زیر نور تند خورشید یکی تو پاییز و خیابون هایی که بارون...