𝒁𝒊𝒎𝒂.20

718 172 334
                                    

Part.20🥀☃️

سلام به پارت جدید خوش اومدید💕☃️🥀پارت نوزده، نوتیف ازش برای خیلی ها ارسال نشد

Ups! Gambar ini tidak mengikuti Pedoman Konten kami. Untuk melanjutkan publikasi, hapuslah gambar ini atau unggah gambar lain.


سلام به پارت جدید خوش اومدید💕☃️🥀
پارت نوزده، نوتیف ازش برای خیلی ها ارسال نشد...جهت یادآوری گفتم💕✨️

یه معرفی کوتاه از دو کرکتر جدید قبل این پارت آپ کردم✨️💕
و در آخر یه پارت قند و عسل تقدیم نگاهتون... امیدوارم دوسش داشته باشید.
بوس بهتون😘😘😘
____________________________

قفسه‌ی سینه‌اش به آرومی بالا و پایین می‌شد و خیره به پشت امگا بود. امروز هم دونه‌های برف می‌باریدن؛ برف...
برف در ادبیات معنا و مفهوم متفاوتی داره، بعضی ها به معنای ظلمت و تاریکی می‌دونن درست مثل داستان سرگذشت نارنیا که برف نشانه‌ی حضورِ جادوگر پلید بود. برخی هم اون رو پاک و معصوم می‌دونن، مثل داستان سفید برفی و هفت کوتوله!

ولی برف برای آلفا صورت نرم و پنبه‌ای اون پسرک بود که مثل اولین برف سال، ناگهانی از لحاف کهنه‌‌ی آسمون بارید و زندگی خاکستری رنگش رو سفیدپوش کرد. دلش می‌خواست دستش رو سفت و محکم بگیره و نذاره تا یک قدم هم ازش دور بشه اما اون برف بود و درست بعد از برخورد لب‌های گرمش، ذوب و مثل رود جاری شد.

حضورش شور و شوقی در جانش به تب و تاب انداخته بود و دیدن رفتن و غم نبودنش جانش رو ویران می‌کرد. با ته مونده‌ای از انرژیش که داشت به سمت نابودی می‌کشوندش فریاد دردناکی کشید:

_من انقدر کم ارزشم که حتی برنمی‌گردی تا نگاهم کنی؟!

آلفا یک قدم دیگه به سمتش برداشت تا با دستی که می‌لرزید مانع رفتنش بشه اما اون جسم ظریف ازش دور و دورتر شد. بغضی که تا الان جلوی شکستنش رو می‌گرفت، تسلیم سرنوشت تلخش شد و اشک‌های مزاحم و گرم صورتش رو مثل لباسی که به تن داشت و زیر بارش برف مرطوب شده بودن، خیس کرد. با آخرین توانش زمزمه‌ای کرد که در گوش آسمان پیچید:

_برگرد...خواهش می‌کنم...تنهام نذار.

اما تنها جوابی که گرفت، امگایی بود که با هر قدم قلب شکسته‌اش رو خرد و پیوند ناگسستنی بینشون رو از هم باز می‌کرد.

چشم‌هاش رو باز کرد. نگاهش به سقف بالای سرش بود و نور زرد و سفیدی که از لوستر ساطع می‌شد چشم‌های پف کرده‌اش رو آزار می‌داد. تو خواب گریه کرده بود و صورت و بالشت زیر سرش خیس شده بودن. به یاد داشت بعد از آخرین شیفتش خودش رو به خونه رسوند و با تماشای سریال مورد علاقه‌اش روی کاناپه جلوی تلوزیون به خواب رفت.

ZIMATempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang