part.11🥀☃️✨
Writer[Pov]
به ساعت مچی ای که دست چپش بسته بود و عقربه ی کوچیکش که روی عدد شش قرار داشت نگاهی انداخت. بالاخره بعد از کلی منتظر موندن برای تاکسی و مسیر نسبتا طولانی ای که برای برگشت طی کرده بود، به هتل رسید. با مشقت به همراه وسایل بعد از پرداخت کرایه ی تاکسی از ماشین پیاده شد. تاکسی سفید رنگ مسیر رو دور زده و بکهیون به محو شدنش خیره موند.
با فرود اومدن قطره ای آب روی صورتش نگاهش به آسمون و ابرهای تیره افتاد. چشماش برخلاف لب هاش که محو تیرگی و سیاهی ابر ها و آسمون بود لبخند میزدن. برعکس روز های قبل امروز حس عجیبی داشت، غروب آفتاب براش دلگیر به نظر نمیومد، احساس دلتنگی نمیکرد، غمی که تو دلش خونه کرده بود حس نمیشد. بوی خوب قطرات بارون که نم نم روی صورتش فرود میومدن باعث شد پیچش عجیب و دلنشینی رو تو دلش حس کنه.
قبل از اینکه بارون تندتر بشه و سرتاپاش خیس شه با قدم های تندش از پله های ورودی هتل بالا رفت.
به درب شیشه ای خیره شد و با چشماش اون دوتا وروجک که داشتن اسکیت بازی میکردن رو از همین فاصله اسکن کرد.
اول دویون و بعد مین جون متوجهش شدن و سمتش اومدن. با لبخند مستطیلیش از در رد شد و دو قدم هم برنداشته بود که کوچولوها تو بغل گرفتنش. خیلی سخت تونست تعادلش رو حفظ کنه تا با اون دوتا وروجک پخش زمین نشه._بکهیونی خیلی خیلی خیلی خیلی دیر کردی! ما منتظرت بودیم تا بیای کنار ما آبشار رو ببینی، ولی نیومدی و بعدش بابا یولی کمک کرد با برگ درختا کاردستی درست کنیم. اما بازم تو نیومدی و بابا یولی اخمو شد و ما رو برگردوند هتل. من و جونی حوصله مون سر رفت و به جونگینی گفتم اسکیت برامون بیاره تا باهم بازی کنیم ولی جونی بلد نبود و منم یادش دادم. چرا انقدر طول دادی تا بیای؟
بکهیون به پرحرفی امگا لبخندی زد، همونطور که دست کوچولوشون رو تو دستش میگرفت و به سمت جمعی که منتظر نشسته بودن میرفت زمزمه کرد:
_ببینم خرگوش کوچولو قراره به اندازه نبودنم از خاطره هایی که با بابا یولیت و مین جون ساختی بگی؟
آلفا و امگا اصلا به صحبتی که بکهیون کرد گوش ندادن چون تمام هوش و حواسشون شده بود، عطر خوش مزه ای که از بسته ها به مشامشون میرسید.
مین جون با اون لبای صورتی و غنچه شده اش پرسید:
_هیونی...چی خریدی؟ خیلی بوی خوبی میده...بوی شیرینی میاد.
با اتمام سوال مین جون حالا به قسمتی از لابی که با مبلمان های خیلی شیک پرشده بود رسیدن. انیگما و بقیه قسمتی از مبلمان رو اشغال کرده بودن و بکهیون با بچه ها کنار لوهان که فضای خالی داشت نشستن. میتونست رایحه ی خشمگین و عصبی چانیول و برادرش لوهان رو حس کنه.
ESTÁS LEYENDO
ZIMA
Hombres Loboآدما همونطور که یهویی وارد خط فرضی ای که دورت کشیدی میشن، همونطور یهویی هم بار و بندیلشون رو میبندن و جوری ناپدید میشن که انگار هیچ وقت نبودن... یکی تو بهار و زیر شکوفه ی درختا یکی تو تابستون و زیر نور تند خورشید یکی تو پاییز و خیابون هایی که بارون...