𝒁𝒊𝒎𝒂.14

679 161 175
                                    

Part14.☃️🥀

قدم های پر از تردیدش رو سمت ورودی برداشت و از پله های کوتاه و سفید رنگ بالا رفت. کف دستاش از استرس، خیس عرق بود و بدنش از تو یخ کرده بود. می ترسید...از واکنش و عکس العمل دویون نسبت به حضورش تو عمارت میترسید.
"اگه...اگه فهمیده باشه؟ اگه یکی بهش گفته باشه و دیگه منو بکهیونی صدا نزنه؟!"

وقتی انیگما ازش درخواست کرد تا این دو روز، بعد از تعطیلات سال نو از دویون مراقبت کنه، شیرینی خاصی تو وجودش پخش شد اما حالا فقط استرس داشت.
با لعنت فرستادن به تمام دل نگرانی هاش، در عمارت رو باز کرد. با تعجب به فضای تاریک روبروش خیره شد، تازه ساعت 7 شب بود و خواب بودن اون توله خرگوش محال به نظر میرسید.

به قدم دوم نرسیده صدای نوتیف گوشیش به گوشش رسید، سر جاش ایستاد و با درآوردن گوشیش از تو کیفش، قفل گوشی رو باز کرد. گیج به پیامی که روی صفحه به چشمش می خورد نگاه کرد. "بکهیون...منم کیونگسو. چانیول بهم گفت قراره تو به جای من و جونگین، پیش دویون بمونی...قبل از اینکه برسی به آجوما خبر بده که به دویون بگه قراره بری پیشش. امیدوارم این پیاممو قبل از اینکه بلای آسمونی سرت نازل بشه ببینی!

هنوز فرصت تحلیل کردن متن پیامی که از طرف بتا براش ارسال شده بود رو پیدا نکرد که صدایی شبیه به ترکیدن بادکنک، درست بالای سرش شنیده شد و بعدش حجم زیادی آب روی سر و بدنش ریخته شد. نفسش از اون حجم و سردی آب لحظه ای بند اومد.

مقابلِ بکهیون، دویون با دهانی باز که از سر بهت و تعجب خشکش زده بود، به بکهیونی که بی شباهت به موش آب کشیده نبود، خیره نگاه میکرد.
امگا برای اولین بار از کاری که ازش سر زده و دردسری که درست کرده بود، ترسید. از اینکه نمیدونست عکس العمل آلفا نسبت به شوخی‌ای که برای کیونگسو و جونگین تدارک دیده بود، اما از بخت بدش این شوخی نصیب بکهیون شد، چیه می‌ترسید.

یاد اولین روزی افتاد که با آلفا روبرو شد؛ وقتی مین جون موهاش رو کشید و بکهیون ترسناک نگاهش میکرد. به یاد داشت که چجوری آلفای فریزیا حسابی ترسید و بغض کرد. چشماش رفته رفته خیس میشدن و رایحه‌ی ترسش تو فضای عمارت پخش شد.

با صدای آجوما که هراسون آلفا رو صدا میکرد و ازش عذر میخواست، نگاه هر دو به سمتش کشیده شد. دویون به اون زن که با یه حوله تمیز قصد داشت موهاش رو خشک کنه، نگاه کرد. دیگه جرات نکرد نگاهش به سمت بکهیون برگرده و با قدم های تندش سمت اتاق خوابش رفت و در رو بست.

آلفا که بالاخره با استشمام اون رایحه‌ی وانیل که عطر شیرینش، تلخ شده بود، به خودش اومد و فهمید چه اتفاقی افتاده. به امگا که با شتاب، قدم های کوچیکش رو به مقصدی ناشناخته برمیداشت، نگاه دوخت.

_من...من...من نمیـ...من و ببــ...ببخشیـــد...قـ...قربان....من...

بکهیون که میتونست اضطراب و ترس اون زن امگا رو احساس کنه، با بالا آوردن دستش، اون رو از گفتن‌ ادامه‌ی جملاتش سرباز زد. لبخند آرامش بخشی زد و گفت:

ZIMADonde viven las historias. Descúbrelo ahora