𝒁𝒊𝒎𝒂.21

1.2K 234 541
                                        

Part.21☃️🥀

سلام به همگی....🌺💕

پارت جدید خدمت شما....❤️💕

_________________________

این عمارت با نورهای طلایی و گرمایی که از نقطه به نقطه‌اش احساس می‌شد، اونی نبود که امگا سال‌ها درِش زندگی می‌کرد. دیوارهایی که پوشیده از رنگ غم و خاکسترهای به جا مانده از آتشی که در دل اهالیش سوخت، حالا رنگ و بویی از شادی مصنوعی گرفته بود. بعد از سی و یک سال حالا این عمارت به غم نشسته، جشنی در خور شکوه و عظمت سابقش می‌دید و باورش برای قلب کوچک و تپنده‌ی امگا سخت بود.

هنوزم می‌تونست ترکیب صدای خنده‌های خودش و شمارش معکوس مادرش رو زمانی که باهاش قایم‌باشک بازی می‌کرد رو بشنوه، انگار که تو همون لحظه حضور داره و زندگیش می‌کنه!

فکر می‌کرد اون خاطرات شیرینی که رفته رفته تلخ شدن رو از یاد برده و با شرایطی که سرنوشت براش رقم زده بود کنار اومده اما این فقط یه خیال خوش و یه گول زدن ساده بود. داشت دوباره تو شب‌های تنهایی و روزهای سخت و طاقت فرسای گذشته غرق میشد که گرمای نفس‌های آشنایی روی پوستش حس کرد.

_کجا سِیر میکنی گاردنیا؟

صدای نجوا مانند و زمزمه‌ی عاشقانه‌اش، نگاه لوهان رو سمت دو یاقوت گرانبهای همسرش کشوند و تلخندی روی دو خط منحنی صورتش نشوند.

_به خشت خشتِ این عمارتِ تنهایِ درد کشیده که حالا از هیاهو و زندگی و شادی پر شده. به دیوارهایی که فریادهای بی‌صدامون رو تو خودش حبس کرد و به گوش احدی نرسوند. به کودکی هایی که تو نطفه خفه شد و به باد رفت. به کسی که آغاز این ماجرا بود و رفت، ولی فکر و خاطرات لعنتیش من رو به حال خودم نمیذاره.

آلفای بلند قد قبل از گم شدن پریزادش تو کابوس های شبانه‌اش، امگای عزیزش رو در آغوش گرفت. دستش به آرامی از انحنای کمرش بالاتر اومد و بوسه‌های ریزی روی سرشونه‌هاش کاشت. انگشت‌های داغ و سوزانش رو بی‌پروا از بین تار و پود لباسش گذروند و روی کتف و ترقوه‌های بوسیدنیش سُر خوردن. رفته‌رفته به قفسه‌ی سینه‌اش جایی که گل‌های پرپر سفید‌رنگ گاردنیا، مابین خطوط خزه و گلسنگ‌ها به زیبایی خودنمایی می‌کردن رسوند و مارکی که رایحه‌ای خوش ازش ساطع می‌شد رو نوازش کرد.

_هیس...آروم باش. یادته گفتی روز تولدت روزیِ که پیچ و تاب مژه‌هات اولین تصویر من رو دیدن؟! فراموش که نکردی گاردنیای من؟ یادته گفتی زندگیت درست مثل یه نوزاد تازه به دنیا اومده غرق سیاهی و تاریکی بود ولی با دیدن من، نور از لابه‌لای تاریکی به دنیات تابید. اون زخم دیگه خیلی وقته کهنه شده و با تازه کردنش به خودت درد نده. نذار اون غم کهنه و فرتوت روی خوشبختیمون سایه بندازه لو!

آتش خشم و غمی که داشت زبونه می‌کشید با زمزمه‌ها و نجواهایی که به شیرینیِ حس خنکی بهار بود، کم‌کم خاموش و خاکستر شد. نوازش سرانگشت‌های آلفا روی مارکش حس خوشایندی رو به بند بند وجودش تزریق می‌کرد و به آروم شدنش شدت بیشتری می‌بخشید. سهون فرشته نبود، انگار تکه‌ای از خود الهه‌ی ماه بود و برای رنگ بخشیدن به زندگی تاریک و سیاه لوهان روی زمین نزول کرده بود.

ZIMADonde viven las historias. Descúbrelo ahora