𝒁𝒊𝒎𝒂.5

726 181 124
                                    

[فلش بک<روز باغ وحش>]

POV[BAEKHYUN]

توصیف بقیه از جهنم صرفا زندگیِ بعد از مرگه.
اما جهنم برای من این عمارت و صاحبشه که کار هر روزش، عذاب دادن منه. پدرم حتی از آتیش جهنم هم من رو بیشتر میسوزونه، اون کسی که باعث شد درد تنهایی رو بچشم، اون کسی بود که باعث شد به عاشقی مجبور بشم. برای بقیه پدر مفهوم کوه رو به همراه داره، اما برای من تیکه سنگی که با گوشه های تیز و برنده اش فقط روح و قلبم رو زخمی میکنه.
ماشین رو روبروی درب ورودی جهنم نگه داشتم، به جسم کوچیک و زیبایی که روی صندلیِ کنارم به خواب رفته بود خیره شدم. تنها آرامش من خونواده کوچیک برادرمه، تنها حضور مین جون کنارم باعث میشه حس زنده بودن داشته باشم و سرنوشت تلخی که گریبان گیرم شده کمی طعم شیرین، به خودش بگیره. مین جون حس بغل کردن بهشت رو بهم میده. نفس عمیقی کشیدم و با پیاده شدن از ماشین بدون بستن در، به سمت دیگه‌ی ماشین چرخیدم و آروم در رو باز کردم، دستام رو زیر زانوهاش و پشت گردنش بردم و خیلی نرم تو آغوشم گرفتمش.
دقیقا مثل یه بچه گربه سرش رو تو گردنم فرو برد و بینی کوچیکش رو به گردنم میکشید. از این حرکت کیوتش خنده محوی روی لب هام نشست. آروم و آهسته پله های عمارت رو طی کردم و بعد از رد شدن از در اصلی، وارد جهنمی شدم که هر روزش محکوم به سوختن بودم. از سالن نشیمن رد شدم و راه پله ها رو در پیش گرفتم که صدای سرد و محکمش من رو سرجام میخکوب کرد.
برنگشتم سمتش و فقط منتظر بودم ببینم باز چه حکمی برام بریده.

_قرار ملاقاتت با پسر خانواده پارک چیشد؟

پوزخندی زدم، همیشه همین بوده، من رو فقط یه کالا میدید که هر موقع عشقش میکشید معامله ام میکرد.
با لحن سرد و تاریک ولی آروم لب زدم:

_به خاطر جلسه اش کنسل شد.

_وقتی برگشت، تو اولین فرصت قرار بذارید و کار رو تموم کنید، بیشتر از این وقت رو تلف نکنید. میدونی که شرکت چقدر به این اتحاد و همکاری احتیاج داره.

بدون اینکه جوابی بهش بدم، راهم رو سمت راه پله کج کردم و به سمت اتاق مین جون رفتم.

_______________

POV[WRITER]

_متا...متاسفم قربان...نتونستم...کاری که ازم خواستین رو انجام بدم، نفهمیدم اون آلفا چجوری سروکله اش پیدا شد.

مرد به چهره رئیسش که نمیتونست چیزی رو از تو صورتش تشخیص بده خیره شد.

_کسی که چهره ات رو شناسایی نکرد؟

_ن...نه قربان...مراقب بودم.

_خیلی خب میتونی بری!

مردِ بتا متعجب به رییسش که به همین سادگی از خطاش چشم پوشی کرده بود و گذاشته بود که بره، خیره شد. نگاه آخری به اون فرد و دستیارش که کنارش ایستاده بود انداخت و بعد از تعظیم کوتاهی از اتاق خارج شد.

ZIMATempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang