𝒁𝒊𝒎𝒂.12

841 211 160
                                    

part.12🥀☃️✨

Pov[Writer]

_قربان مواردی که دستور داده بودید اجرا شدن، سند روهم تنظیم کردم ولی همچنان نتونستم با آقای لی تماس بگیرم و قرار ملاقات تعیین کنم، به خاطر همین برای اومدن سر قرار تاخیر داشتم؛ عذر میخوام.

آلفا سری از تاسف تکون داد. اون مرد، برادرِ بون هوا، بیش از اندازه رو اعصابش بود.

_خیلی خب....فعلا شما تشریف بیارید تا من خودم ببینم میتونم باهاش تماس بگیرم یا نه.

_امر، امر شماست قربان...تا بیست دقیقه ی دیگه خدمت میرسم.

_منتظرم...

تماس رو قطع کرد، خواست به داخل کافه برگرده تا از امگا بخواد با برادرش تماس بگیره ولی با شنیدن صدای فرد غریبه اما در عین حال آشنا مکث کرد.

_دیگه داشتم از اومدنت پشیمون میشدم آلفای قهـــرمان!

به عقب برگشت و با دیدن کسی که تو آسمونا دنبالش میگشت ولی همینجا درست بغل گوشش ایستاده بود، لب هاش به یه طرف کش اومدن و پوزخند پررنگی زد.
مرد آخرین پوکش رو به سیگار گوشه ی لبش زد و اون رو با فشردن روی دیواری که بهش تکیه داده بود، خاموشش کرد و قدمی به جلو برداشت.

بکهیون با همون پوزخندش به دار و دسته ای که پشت سر مرد بودن اشاره کرد و گفت:

_لشکر کشی کردی؟

با تمسخر انگشت اشاره اش رو سمت خودش گرفت:

_نگو که برای منه، چون واقعا همینجا تا خود صبح میزنم زیر خنده!

_با اینکه مریضی ولی دیروز عین بختک افتادی رومو تونستی منو از کافه ی خودم بیرون بندازی...درکت میکنم، احتمالا بون هوا سرویس خوبی بهت داده بود که برای بار چندم جلوش سبز شدی...طعم بدنش زیر دندونت مزه کرده؛ مگه نه؟

جمله ای که روی زبون نحس آلفا چرخید، مثل شنیدن ناقوس مرگ براش عذاب آور و مهلک بود. اون مردک پست چطور میتونست درباره ی خواهر خودش همچین مزخرفاتی تفت بده. الان تنها چیزی که آرومش میکرد این بود که دست های مشت شده اش روی فک آلفای بدترکیب فرود بیاد و تا جون داره زیر مشت و لگد خوردش کنه.

_یه کم که گوش مالیت دادم یاد میگیری با گنده تر از خودت در نیوفتی بچه جون!

مرد با لحن سرخوشانه ای زمزمه کرد و بعد از اتمام حرفش، پادوهاش جلو اومدن و با چوب های تو دستشون شروع کردن به جولون دادن.

اون آلفا جدا شوخیش گرفته بود. فکر میکرد میتونه با چندتا اراذل اوباش دخلش رو بیاره؟!

_زیادی هرز رفتی...عیبی نداره...خودم اون دهن گشادتو پاره می کنم.

کش و قوسی به خودش داد، مفاصل دستش رو فشرد و صدایی شبیه به شکستن ازش ساطع شد و نیشخندی زد. چشماش روی آدمای مقابلش که دست کمی از آواره های خیابونی نداشتن چرخوند و دست آخر نگاهش روی آلفای کثیف که عقب تر از همه ایستاده بود ثابت موند و غرید:

ZIMATempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang